
الحاج عبدالواحد سيدی
اسلام از سپیده دم تا ایندم
تفکر فلسفی وکلامی پیش از اسلام و بعد از اسلام
-ارسطو)
معتقدان به فلسفه جاویدان می گویند : در جهان یک نظام یا جریان فلسفی با اصول ثابت و لا تغّیر هست که تا ابد الآباد پایدار می ماند و هر مسأله و مشکل فلسفی را میتوان به این اصول حل و فصل کرد.
«فریدریک چارلز کاپلستون»
1.اوضاع و احوال زنده گانی ارسطو
در مدت سه نسل پیاپی ، یونان سه تن ازبزرگترین فیلسوفان دنیای کهن سقراط، افلاطون و ارسطو- را به جهان عرضه داشت و هر سه به اثر افکار و عقاید شان گرفتار شکنجه جباران عصر خویش قرار گرفتند.
آشیل شاعر بزرگ یونان نوشته است که، انسان فقط در پرتو درد و رنج و مشقت درک می کند و پیش می رود و فراموش کرده است که بدین گفتار بیفزاید که معمولاً این استادان هستند که گرفتار درد و رنج می شوند، نه شاگردان.
ارسطو در سال384 پیش از میلاد در شهر استاگیرا (Stagira) که مستعمرۀ یونان در مقدونیه محسوب می شد که این شهر در 320 کیلو متری شمال آتن بود، زاده شد. ولی بیشتر دوره کودکی را در شهر پلا (Pella) پایتخت مقدونیه گذرانید. پدرش طبیب دربار آمنتاس (َAmyntas) پدر فیلیپ و پدر بزرگ اسکندر کبیر بود. ارسطو و فیلیپ در کودکی هم بازی بودند. فیلیپ خود ستایی و نخوت شاهزاده گان و خُلق و خوی بچه های ولگرد را با هم جمع داشت و مانند حیوانات وحشی جنگل های مقدونیه که در پی طعمه به این سو و آن سو روانند، عواطف سرکش و بی آرام داشت.
ارسطو آموخت چگونه بر خویش مسلط شود تا حیاتش از خطر در امان بماند. او آموخته بود که خویشتن داری و تسلط بر نفس اولین نشانۀ سروری و بهترین وسیلۀ تأمین طول عمر است. این درس از حکمت عملی در تمام دوران زنده گی از نظرش دور نمیشد.
چنانیکه خواهیم دید فلسفه ارسطو، در یکی از دوره های طوفانی تاریخ قدیم پا به عرصه وجود نهاد و رشد کرد- دورانی که بیم آن می رفت که سیلاب خون همۀ جهان را در خود بگیرد.
ارسطو در هژده ساله گی مقدونیه را ترک گفت تا وارد آکادمی افلاطون در آتن شود. در این جا شاگرد(ارسطو) و استاد(افلاطون) با هم اتحاد بستند که بی جنگ و جدال دوستانه نبود و به زودی دریافتند که جر و بحث فلسفی بی آنکه به کبریت احتیاج باشد، در می گیرد وگرمی مطبوعی فراهم می آورد.
ارسطو چندین سال از دوره جوانی اش را در اکادمی به عنوان شاگرد باقی ماند. چون افلاطون پس از چندی از جهان دیده فرو بست، ارسطو خود را آواره یافت. دوستی دوران طفولیت ارسطو با فیلیپ که پادشاه مقدونیه شده بود باعث مزاحمت بیشتر او درآتن شده بود. زیرا فیلیپ آزادی همۀ دولت شهر های یونان را بمخاطره انداخته بود. ارسطو با آنکه در هر گونه اقدام خصمانه ای علیه آتن بیگناه بود، ناچار شد از آن شهر بیرون برود اما جایی نداشت. استاگیرا زادگاهش، یکباره در آتش جنگ سوخته و با خاک یکسان شده بود. شاید ارسطو هم مانند استادش افلاطون موفق شود به پادشاهی، دست یابد که در جستجوی مرد خرد مندی باشد.
ارسطو به چنین مردی دست یافت و او هرمیاس(Hermia’s) همشاگردی سابقش بود که در آن وقت حاکم یکی از شهر های کوچک آسیای صغیر بود. پس به دربار او روی آورد و هرمیاس بر خلاف دیونیسوس با فیلسوف با اعزاز و تکریم رفتار می کرد وحتی خواهر خوانده اش یا بقولی خواهرش را با جهیزیۀ فراوان به عقد او در آورد. سه سال روزگار فلسفی و عشق حقیقی او، بیش از آنچه انتظار می رفت گذشت.
اما به زودی اوضاع دگر گون شد. فیلیپ به یاد همبازی دوران کودکی اش افتاد. از زنده گی درخشان ارسطو چیز ها شنیده بود و می پنداشت که او مربی خوبی برای پسر سرکش و وحشی اش اسکندر میتوان بود. پس از ارسطو تقاضا کرد که تربیت فرزندش را به عهده بگیرد و ارسطو این دعوت را پذیرفت.
زنده گی مجدد ارسطو در دربار مقدونیه از بار نخستین طوفانی تر بود. زیرا در این قصر سه وحشی پلید گرد آمده بود:فیلیپ پادشاه که در ادارۀ امپراطوری نبوغی به سزا داشت ولی در اداره خانواده اش عاجز و درمانده بود؛ زنش ملکه اولمپیاس (Olympias) دیوانه ای بود که برای آزار دادن شوهرش ادعا می کرد که پسرش اسکندراز شوهرش نیست بلکه نتیجۀ همخوابی او، بایکی از خدایان است؛ اسکندر هم که مودک سیزده ساله بود حقیقتاً این حکایت دلنشین را در بارۀ الهی بودن خویش جدی گرفته آنرا باور کرده بود و با پادشاه و ملکه چون برده های خویش رفتار می کرد.
اما به مربی خویش ارسطو به دیدۀ احترام می نگریست. فیلسوف بار ها مجبور می شد در نزاع های سختی که بین اسکندر و پدر و مادرش رخ میداد، مداخله و داوری کند. در یکی از ضیافت های درباری که پدر و پسر از شدت می گساری مست و لایعقل بودند، فیلیپ به اسکندر که به او دشنام داده بود، حمله کرد ولی از مستی چنان گیچ بود که نتوانست روی پای خود بایستد و بر زمین افتاد. در نتیجه اسکندر جان سالم بدر برد و برای خونریزی ها و هرزه گی های آینده زنده ماند.
این بود محیطی که ارسطو ناگزیر بود در آن عمر بگذراندو به تعلیم پردازد ولی سر انجام این دوره چند ساله کوتاه به پایان رسید.
فیلیپ آمادۀ لشکر کشی به ایران بودکه می گویند – به تحریک مستقیم زنش اولمپیاس و تصویب پسرش اسکندر- به قتل رسید. در مراسم تدفین فیلیپ اولمپیاس اصرار ورزید که در بارۀ قتل پادشاه همان تشریفات و احترامات معمول گردد که در بارۀ پادشاه مقتول رعایت شده است.
پس از مرگ فیلیپ، اسکندر مالک تاج و تخت شد و بی درنگ ارسطو را از خدمت مرخص کرد، زیرا دیگر وقت اندیشیدن نداشت و باید از آن پس همه را در جنگ و جدال باشد.
اسکندر به معلم سابقش نوشته بود:« من تفوق علمی را به توسعۀ قدرت رجحان می دهم.» ولی این گفتار از روی ریا وسالوس بود.اسکندر علاقه اش را به بطور اعم و به معلمش بطور اخص، به این صورت بروز داد که پسر عموی سقراط کالیس تنس (Callisthenes) را که ازپرستش اوبعنوان خدا، سرباز زده بود، تیر باران کرد.
با این همه اسکندر به طریقی در تکمیل و تقویت فلسفۀ ارسطو کمک کرد و مبلغ هنگفتی به او بخشید. معمولاً اسکندر مغلوب عواطف و احساسات سرکش و هدف های افراطی خود بود و به هر کاری که دست میزد جانب افراط و تفریط را می گرفت. او مصمم شده بود بزرگترین فاتح، بی رحم ترین قاتل و مسرف ترین فرد تاریخ جهان باشد.
ارسطوبه هنگامی که از ترس جان می گریخت، عاقلانه از این دیوانه مسرف(ولخرچ) استفاده کرد و مبلغ هنگفتی از او پول گرفت و همۀ آن را صرف تحقیقات فلسفی و علمی خویش کرد.
اکنون مشاهده می کنیم که معلم و شاگرد به کار خطیر و شگفت انگیزی دست یازیده اند؛ اسکندر بر آنست که در همه جا مرگ بپراگند و ارسطو تصمیم گرفته است به رمز حیات دست یابد. باید یاد آور شد که مورخین با احساساتی بیش از حد وقت خویش را صرف اسکندر کرده اند و به ارسطو کمتر توجه داشته اند. این گونه نویسنده گان اسکندر فاتح را نمونۀ فردی بسیار بزرگ و شریف و صاحب خصال پسندیده معرفی کرده اند و او را بنیان گذارشهر ها رام کنندۀ ملت ها وافراد انسانی خوانده اند. این ها شهر های معدودی را که اسکندر بنا نهاد به آب و تاب شرح داده اند، اما از شهر های بسیاری که در آتش بیداد او سوخت نامی نبرده اند. این که می گویند اسکندر تخم تمدن وفرهنگ یونان را در دنیای قدیم پاشید، سخنی نا درست است (واین همان روی سیاه تاریخ است که ویل دورانت از آن نام برده است.). ولی این حکمت ارسطو بود که اعجاز کرد. اسکندر جادۀ بین الملل را با اسکلیت های انسانی پوشانید و ارسطو با افکار جاویدش طرق حسن تفاهم بین ملت ها را هموار کرد.
این فلاسفه هستند که بزرگترین حادثه جویان تاریخ اند نه جنگ آوران، زیرا فلاسفه بدون جنگ و قتل و غارت جامعه و ملل را وارسته می سازند.
ارسطو هزار تن سرباز علم و معرفت گرد آورد و آنها را به دور ترین نقاط عالم گسیل داشت تا در بارۀ انواع مختلف زندۀ روی زمین تحقیق و پژوهش کنند. این سربازان، اطلاعاتی از گیاهان، حیوانات، داستانها، افکار و عقاید، سنگ واره ها وسخره ها (فوسیل ها) را فراهم آوردند و ارسطو این معلومات را بصورت قابل فهمی در دایرة المعارف فلسفی، ادبی، علمی ، و خدا شناسی و هنری گرد آورد[Natural History]. این اولین کوشش در راه همکاری و فکری در سراسر جهان است.
ارسطو به تأسیس یک باغ وحش و یک موزۀ تاریخ طبیعی همت گماشت و مدرسۀ جدیدی در فلسفه، در آتن کشود. ارسطو ده سال بیشتر در آنجا توقف نداشت ولی در این زمان کوتاه تعداد زیادی کتاب به عالم علم و ادب عرضه داشت که بقول پروفیسور فولر(Fuller) در کتاب زنده گی ارسطوهنوز هم یکی از عالی ترین فکری بشر به شمار می آید. این کتب که شمار شان به یکهزار می رسد، حاوی تحقیقاتی در هنر، اندیشه های مابعد الطبیعه، اخلاق و علم است و با اینکه تعداد کمی از این کتب تا روزگار ما رسیده میتوان گفت همین تعداد معدود هم مجموعۀ کاملی از افکار بشری است.
ارسطو، به معنی درست کلمه، یک دانشنامه سیار بود. همواره به هنگام راه رفتن به شاگردان خویش تعلیم می داد یا کتابی را انشأ می کرد از این روی مکتب فلسفی اش «مشاء» نام گرفت.
شاگرانش آهسته آهسته به دنبال این فیلسوف بی آرام راه می رفتند و سخنان او را که در بارۀ سِّر خدا واخلاق و انسان بود گوش میدادند. او علاقۀ مفرط به غذا های خوب داشت. شکمش بزرگ وزبانش لکنت داشت و در مقابل حماقت بی طاقت بود.
صدایش نرم و رفتارش مؤدب و مرد تمام عیاری بود که به مردم یاد میداد که در طوفان زنده گی، حسادت ، کینه توزی و شهوات حد وسط نگهداشته شود.
ارسطو می گوید : زنده گی پست ترین حیوانات تا عالی ترین نوع آن که انسان است، کوشش و تلاشی است به سوی تعالی و کمال بدین سان که نطفه به جنین تبدیل می شود و جنین به کودک و کودک انسان رشید و بالغ می شود و تا مقام خدایی، تعالی می یابد. بدین وصف خدا غایت کمال است و نهایت حیات، مبداء هر جنبش و منشاء هرامید.
در مورد خداوند می گوید: «خدا هیچ یک از این ها که می گویید نیست.او عاشق انسان نیست بلکه معشوق اوست. ساکنی است که جهان از او در حرکت است». کمال در نظر تیزبین ارسطو، عبارت از قدرتی هست که بتوان تماشاگر مبارزه و تلاش انسانی بود بی آنکه در آن شرکت جست و آسیب دید. درک ارسطو از خدا در حقیقت همان تجسم همان آرزوی قلبی اوست که می خواهد ساکن و بی حرکت باشد و انسان را در طریق کسب افکار عالی و اعمال شریف به حرکت و تکاپو وا دارد. محرک و انگیزۀ خود او در این حرکت و تکاپو عشق به خداست که ناظر و شاهد فلسفی کمال حیات است.
پس خدای ارسطو، مانند تصویر آیده آلی او از خودش، عقل محض است و از مشاهدۀ کوشش و جِدّ و جهد انسان در راه کسب کمال لذت می برد. او عقیده دارد که: « که اعتدال و میانه روی راه انسان را در وصول به مرحلۀ کمال نزدیک می کند. او معتقد است که سلامت افراد و ملت ها در نگه داشتن اعتدال است.»… او در مورد حکومت می گوید: حکومت وقتی فاسد است که فرمان روایانش به فکر خویش باشند و وقتی صالح است که همۀ منابعش مصروف تأمین رفاه و شادکامی بیشتر، برای جمعیت بیشتر باشد….
فلسفه ارسطو در عصر خودش چنان انقلابی معرفی شد که نطفۀ نابودی خود را بهمراه آورد. اعتقاد راسخ او به میانه روی و اعتدال او را در بین دو آتش نابود کننده قرار داد. یکی از این دو آتش،- نفرت اسکندر- با مرگ آن فاتح بر اثر هرزه گی و میخواره گی، یکباره خاموش شد. ولی آتش دیگر – بد گمانی آتنی ها او را متهم کردند که اطلاعات محرمانه ای برای آنتی پاتر(Antipater)-جانشین اسکندر می فرستد و چون ثابت شد که این اتهام نارواست به حیلۀ قدیمی چنگ زدند و مقدمات گرفتاری او را به عنوان« بی حرمتی نسبت به خدایان» فراهم آوردند.
ارسطو سر میعادگاه طفره رفت و گفت:«من به آتنی ها فرصت آنرا نخواهم داد که، بار دیگردست های خود را بخون فیلسوفی رنگین کنند، و به جزیرۀ ابوآ (Euboea) گریخت. ولی آنجا هم جای امنی نبود. همه جا را نفرت، سوء ظن، کینه توزی، حسادت تجاوز و حرص و آز مفرط فرا گرفته بود. نا سپاسی و نمک نا شناسی از صفات بارز مردمان آنجا بود- هدف سهلی که جهان خواران بی بند وبار به آن دست می یازند. آنکه ضربه را بر سر او فرود آور خواستۀ عوام الناس را اجابت کرده است.
فیلسوف همۀ آنها را از طعمۀ که به چنگ شان افتاده بود بی نصیب کرد و چند ماه بعد از فرارش از آتن جانی را که از چنگ مردم رهانیده بود به جان آفرین تسلیم کرد. او آخرین سخنانش را در هنگامی که بکام مرگ فرو می رفت اینطور بیان داشت:«چون اذن بیشتری برای تعلیم نیست، دیگر موجبی هم برای ادامۀ حیات باقی نمی ماند.»[1]
آثار ارسطو به سه دورۀ عمده تقسیم می شود:
1.دوره ارتباط او با افلاطون
2.سالهای فعالیتش در آسوس و متیلن
3.زمان ریاست او بر لوکیوم در آتن
او اولین کسی است که ترمنالوژی خاصی را برای تعریف واقعیات وکشفیات فلسفی ایجاد کرد که به عصرافلاطون باز می گردد زیرا که با افلاطون پیوندی نزدیک داشت. اوخود را در محاوره رهبر مکالمات گفت و شنود نمودار ساخته است. «او سخن را به طوری به دیگران القا می کند تا رهبری بدست خودش باشد. احتمال قوی این است که ارسطو در محاورات به فلسفۀ افلاطونی معتقد است. پلو تارک در بارۀ ارسطو به عنوان تغییر دهندۀ فکر(منا تیستای) خود سخن می گوید.[2]
1- محاورۀ ادموس (Eudemons) مربوط به محاوراتی است که در باره نفس به این دوره تعلق می گیرد. که این محاورات دردرک مُثُل در باره هستی پیشین با افلاطون شریک است. ارسطو برای فنا نا پذیری نفس با روشی که در فیدون پیشنهاد شده است استدلال می کند، نفس هم آهنگی صرف بدن نیست. هم آهنگی ضدّی دارد، یعنی نا هم آهنگی. اما نفس ضدی ندارد. بنا بر این نفس یک هم آهنگی نیست.(قطعه 41(َرز) ارسطو هستی پیشین و جوهریت نفس و همچنین «صور» را فرض می کند. درست همانطوری که آدمیان بیمار می شوند، خاطرات گذشته خود را فراموش می کنند؛ لیکن همانگونه که کسانی بعد از بیماری بهبود و صحت می یابند درد و رنج خود را بیاد می آورند، حیات جدا از بدن حالت عادی و طبیعی (کتافزین: اقتضای طبیعت) نفس است؛ سکونت و اقامت آن در تن واقعاً یک بیماری جدی است.(قطعۀ 35 (رَز) این نظر با نظری که ارسطو بعد ها پس از اتخاذ موضع مستقل خود مطرح کرد، بسیار متفاوت است.
2-رسالۀ ترغیب به فلسفه نیز مربوط به این دوره تکامل ارسطو است. این رساله ظاهراً نامه ایست به تمیزون (Themison) اهل قبرس. در این اثر نظریۀ «صور» افلاطون مورد اعتقاد قرا گرفته، و کذا فیلسوف ما به عنوان کسی که این «صور» و «مُثُل» را نظاره وتأمّل می کند و نه تقلید های آنها را، وصف شده است. همچنین فرونسیس (Phoronesis) یا (حکمت عملی، حکمتی که منجربه فضیلت اخلاقی می شود، بصیرت عمیق) این معنی و مفهوم افلاطونی را که دلالت بر تفکر ما بعد الطبیعی می کند، و بنا بر این معنای نظری دارد و نه صرفاً معنای عملی.
3.[اخلاق نیکو ما خوسی Nicomachean Ethics] ارسطو در این رساله ترغیب به فلسفه و بی ارزشی متاع دنیوی را تاکید می کند، و این زنده گی را بعنوان مرگ یا گورنفس، که تنها واسطۀ مرگ تن وارد حیات حقیقی و برتر می شود، نمایش می دهد. این نظریات ارسطو بر گرفته شده از تأثیری است که نظر به افلاطون دارد. زیرا ارسطو در اخلاق نیکوماخوسی بر ضرورت بر متاع دنیوی، لا اقل تا درجۀ، برای زنده گی ِ حقیقتاً سعادتمندانه و بنا بر این حتی بر فیلسوف، اصرار می ورزد.
4.کتاب نفس (De Anima) محتملاً این از کهن ترین بخشهای آثار منطقی و فزیک(طبیعیّات) و شاید در بارۀ نفس (De Anima) راجع به این دوره باشد که در اصل دارای دو عنوان یعنی تاریخ طرح مقدماتی فزیک (کتاب دوم) به دوره اول بر می گردد زیرا در کتاب اول ما بعد الطبیعه به فزیک ارجاع داده شده است، که در آن نظریۀ علل مستلزم طرح آغازین میباشد. (ما بعد الطبیعه الفا 983 الف33-4.) محتمل است که کتاب فزیک به دو گروه تک پژوهشها تقسیم می شود، و کتاب اول و کتاب 7 را باید به نخستین دورۀ فعالیت ادبی ارسطو منسوب دانست.
در دورۀ دوم ارسطو به دور شدن از موضع پیشین که بطور جسته افلاطونی بود پرداخته وطرز تلقی انتقادی تری نسبت به تعلیم اکادمی اختیار کرد. زیرا او هنوز خود را وابسته به آکادمی می دانست. ولی بطور بر جسته فعالیت های فیلسوف دراین دوره در مورد فزونی انتقاد دربارۀ مذهب افلاطونی میباشد. این دوره به وسیلۀ محاوره در بارۀ فلسفه (پری فیلسوفیاس) مشخص شده است. او در حالیکه ازمشخص ترین آثار افلاطون تأیید می کند و او را به عنوان اوج فلسفۀ پیشین معّرفی می کند ولی در مورد نظریۀ سور و مُثُل اورا انتقاد می کندو می گوید :«اگر مُثُل نوع دیگری از عدد است، و عدد ریاضی نیست، ما نمیتوانیم فهم و درک آنرا داشته باشیم زیرا چه کسی میتواند نوع دیگری از عدد را، در هر صورت در میان اکثریت ما دریابد؟» (قطعه11. رز 44). همچنین اگر چه، ارسطو کمابیش الهیات نجومی افلاطون را می پذیرد، مفهوم «محرک نا محرک» به منصۀ ظهور می آید (قطعه 21. (رز) باید پذیرفت که این قطعه می رساند که ارسطو هنوز بصورت قطعی هستی محرک اول را اظهار و بیان نکرده یا نظریه های بیشتر خود را ترک نکرده بود.) هر چند ارسطو هنوز محرّکات کثیر مابعد الطبیعه سپس تر را اختیار نکرده است. او کلمۀ مئی توسوتونهُراتون ثنون: یک چنین خدای مرئی- را در بارۀ جهان یا آسمان بکار می برد. کلمۀ ای که از ریشه مآخذ افلاطونی است.
در این محاوره استدلال برای اثباط وجود الهی که از درجات کمالات است، دیده می شود. «بطور کلّی هر جا یک بهتر هست یک بهترین نیز هست. حال در میان چیز هایی که هستند یکی بهتر از دیگری است، یک بهترین نیز هست و این [ذات] الهی خواهد بود.» ارسطو ظاهراً درجات صور واقعی را فرض می کند. (قطعه 15. ( رُز) پروفیسور” بگر” فکر می کند که این محاوره مشتمل بر دلایل مأخوذ از حرکت و علّیت نیز هست.) اعتقاد شخصی ارسطو به وجود خداوند را از تجربۀ نفس در مورد خلسه ها ونبّوات (پیشگویی پیغامبرانه)، او، از مشاهده آسمان پر ستاره، استنتاج کرده است. هر چند این شناخت از پدیده های پنهان و رمزی نسبت به پیشرفت بعدی ارسطو بیگانه است.[3]پس در این محاوره ارسطو عناصری را که سر چشمۀ غیر از افلاطون و نحلۀ وی ندارد با عناصر نقد فلسفۀ افلاطونی ترکیب می کند، چانکه وقتی به نقّادیِ فلسفه افلاطونی مُثُل یا نظریۀ «آفرینش»بدان سان که در تیمائوس ارائه شده است می پردازد، جاودانه گی جهان را ادعّا می کند. (قطعه 17.(رُز)
5.طرح ما بعد الطبیعه: بنظر می رسد که نخستین طرح ما بعد الطبیعه در تکامل ارسطوبه این دورۀ دوم، یعنی دورۀ انتقال، بر می گردد. این طرح شامل کتاب الفا(استعمال کلمۀ«ما» دلالت بر دورۀ انتقالی دارد، کتاب بتا، کتاب کاپا 1-8، کتاب المبداء(بجز فصل هشت) کتاب مُو9-10 و کتاب نو خواهد بود. بر طبق نظریه بگر در مابعد الطبیعه اولیه اعتراض و انتقاد به طور عمده متوجه اسپوزیپوس بود.(بگر، ارسطو،ص 192)
گاهی فکر کرده اند که اخلاق أدموس متعلق به این دوره است، و مربوط به زمان اقامت موقت ارسطو در آسوس است. ارسطو هنوزبه مفهومی افلاطونیِ فرونسیس معتقد بود، هر چند متعلق تأمّل و مشاهده فلسفی جهان دیگر مثالی افلاطونی نبود، بلکه خدای متعالی ما بعد الطبیعه بود(اخلاق ادموس1249 ب)همچنین محتمل است که تاریخ سیاست اولیه از این دوره دوم باشد. به ضمیمۀ کتابهای 2،3 ، 7، 8 که از مدینه فاضله بحث می کند.ارسطو ناکجاآباد های نوع جمهوری افلاطونی را مورد انتقاد قرار داده است.
رسالات در بارۀ آسمان (De Cuelo پری اورانو) و در بارۀ کون و فساد (Fraud and corruption) (پری کانزئوس کای فتوراس) به احتمال نیز به این دوره نسبت داده شده است.
دوره سوم ارسطو(335-322) دورۀ فعالیت او در لوکیوم است.در این دوره است که آن ارسطوی مشاهده گر تجربی و دانشمندی ظهور می کند که در اندیشه آن است که ساختمان مطمئن فلسفی بر بنیاد استواری که عمقاً در زمین عمیقاً فرورفته باشد بر پا کند. قدرتی که ارسطو در این دوره ی اخر حیات خود در سازمان دادن به تحقیقات مفصّل و مشروع در زمینه های طبیعت و تاریخ نشان داده است ما را به تعجب وا میدارد. در واقع در آکادمی یک روش طبقه بندی، مخصوصاً برای مقاصد و اغراض منطقی، همراه با مشاهدۀ تجربی وجود داشت.لیکن چیزی از پژوهش منظم و منضبط در جزئیات طبیعت و تاریخ که لیکیوم تحت هدایت ارسطو انجام داد موجود نبود. این روح تحقیق دقیق در پدیده های طبیعت و تاریخ واقعاً چیزی نوی در در عالم یونانی بود. و اعتبار آنرا بی تردید باید از آن ارسطو دانست. اما این کافی نیست که ارسطو صرفاً به عنوان یک تحصیّلی مذهب (positivist)در آخرین دوره زنده گی اش معرفی شود، زیرا واقعاً دلیل و مدرکی وجود ندارد که نشان دهد که وی علی رغم همۀ علاقه اش به تحقیق دقیق علمی، هیچگاه مابعدالطبیعه را ترک کرده باشد.
درسهای ارسطودر «مدرسه»پایه واساس آثار «تعلیمی»را، که در میان اعضای «مدرسه»جریان داشت تشکیل میدادچنانچه قبلاً یاد شد آندریو نیکوس رُدسی ابتدا آنها را به عموم عرضه کرد. اغلب آثار تعلیمی مربوط به این دوره است. البته بجز آن بخشهای از آثاری که باید احتمالاً آنرا به یک دوره پیشتر منسوب دانست. این آثار تعلیمی مشکلات بسیاری برای محققان پیش آورده است. مثلاً به علت روابط غیر مقنع میان کتاب ها باوجود بخش هایی که بنظر می رسد که این آثار درسهایی از ارسطو را نشان میدهد که بطور اعم ارز به سبب اینکه به عنوان دروس عرضه می شد، تا آنجا که به «مدرسه» تعلق داشت، انتشار می یافت.
آثار پراگنده:
6.آثار ما بعد الطبیعی .ما بعد الطبیعه. (Metaphysics) مجموعۀ از درس هایی است که در تاریخ های مختلفی تدریس شده است و به صورت جای گرفتن آن در مجموعۀ ارسطویی، احتمالاً توسط یک مشأیی پیش از زمان اندره نیکوس، به این نام خوانده شده است.
7. مربوط به فلسفۀ طبیعی، علم طبیعی، علم النفس، و غیره: فزیک (Physics) (طبیعیات) یا فزیکه آکروآزیس(فزیک سماعی…) یافزیکا(فوزیکا) (طبیعیات) یا پرفیزئوس (در بارۀ طبیعیات). این اثر شامل هشت کتاب است که دو کتاب اول آنها باید به دوره افلاطونیِ ارسطو راجع باشد. در مابعد الطبیعه الفا983 الف 332 به فزیک اشاره شده است. که صریحاً مستلزم طرح آغازین نظریۀعلل در فزیک 2 است. کتاب 7 فزیک نیز احتمالاً متعلق به اثر پیشتر ارسطو است، و حالانکه کتاب 8 در واقع اصلاً جزء فزیک نیست. زیرا از فزیک با عبارتِ (فزیک، هشت251 الف 9، 253 ب 8، 267 ب 21)نشان دادیم نقل قول شده است. پس ظاهراً کل این اثر در آغاز شامل تعدادی از تک پژوهشهای مستقل بوده است. به این نتیجه میرسیم که در نتیجه این امر مابعد الطبیعه از دو کتاب در بارۀ آسمان و در بارۀ کون و فساد به عنوان «فزیک»(مابعد الطبیعه 924، الف 24) است.
8.علم آثار جو (Meteorology) الآثار علویه یا میترولوژیکا در بارۀ (کائینات جو) (چهار کتاب).
9.تاریخ حیوانات (Animal History) یا بری نارونا هستوریا (ده کتاب برای کالبد شگافی) (Anatomy) یا وظایف الاعضاءِ فزیولوژی تطبیقی (Physiology) که آخرین آنها احتمالاً بعد از ارسطویی است.
10.کالبد شگافی (Cracked body)(ناتومای) در هفت کتاب مفقود است.
11.در بارۀ حرکت مکانی حیوانات(De Generaliune Animubium) یا بری زئون گنزئوس(پنج کتاب)
12. در بارهنفس(De animabium) یا بری سوخس. روان شناسی ارسطو در سه کتاب.
13 طبیعیات کوچک (Parva Natralia)، تعدادی از رسالات کوچکتر که موضوعاتی مانند ادراک حسّی(بریایسهزئوس کای استه تون: در باره حس و محسوس)، حافظه 0 پری نِمِس کای انانزئوس: در بارۀ بیاد داشتن و بیاد آوردن) خواب و بیداری (بری هپینوکای ارگه گور سئوس). رؤیا (پری انپنیون)، درازی و کوتاهر عمر(پری ماکرو بیوتتس کای براخو بیوتسک فی طول اعمار الحیوان و قصر ها)…
اندیشیدن در بارۀ مبادی اخلاق نخستین بار در قرن پنجم پیش از میلاد به سببی که جامعه آتن پس از سپری نمودن جنگ های سی ساله نیازی به تغییر کلّی جامعه آتن پیدا شد. یونان در سال485 ق. م. بعد از پیروزی اش بر ایران شروع به توسعه و تشکیل امپراطوری کرد. زمان اقتضا می کرد روش آموزش و پرورش از بن تغییر یابد و آتن نیاز مندآموزگاران و مربیان تازه بود. این حس احتیاج به معلم و آموزگارانی با آزادی گفتار که در نتیجۀ بر قراری حکومت دیموکراسی در آتن پیدا شده بود متفکران و دانشمندان و خصوصاً کسانی را که معتقد بودند از عهدۀ تربیت جوانان بر می آید از هر سو به آتن روی آوردند.
این مربیان و متفکران تازه وارد را بنام سوفیست خواندند که در این دوره معنی آموزگار را پیدا کرد. سوفسطائیان معتقد بودند که میتوانند جوانان را برای ادارۀ امور سیاسی تربیت کنند. و در این دوره بود که در بارۀ معیار های دینی و اخلاقی را نیز مانند سایر مسایل موضوع اندیشه ساختند. و پایۀ استواری برای آن چیزی که از زمان ایشان فلسفه ی اخلاق نامیده میشود پی نهاد. با آنهم در این دوره چیزی از آثار سقراط و افلاطون نداریم زیرا آنها می کوشیدند از طریق محاورات و گفتگو و سؤال و جواب دانش را به شاگردان و دوستان القا کنند وافلاطون اندیشه های خود و استادش را در بارۀ اخلاق در ضمن رساله های خود آورده است.
پس از ایشان ارسطو که جامع همۀ علوم و معارف که بعضی از آنها را در بالا شرحه داده ایم، او جامع همه علوم و معارف زمان خویش ودر حین حال تقسیم کنندۀ رشته های گوناگون فلسفی و علمی بود و در مدرسۀ خود در آتن برای هر یک از این رشته ها مجالس درس ترتیب داد و همین درسها خاستگاه نوشته های تعلیمی او از قبیل فصل های مختلف ما بعد الطبیعه و سماع طبیعی و کتاب اخلاق، پدید آمد و این بار برای نخستین بار کتاب منظم و منسجم خاص تشریح فلسفۀ اخلاق پدید آمد. با این که بیشتر از دو هزار سال از تاریخ تألیف این کتاب گذشته است هنوز هم متفکران دربارۀ اخلاق در این کتاب می اندیشند و در فلسفۀ اخلاق چیزی می نویسند، خود را بی نیاز به مراجعه آن نمیدانند.
از تقریرات ارسطو در بارۀ تعالیم اخلاقی او سه کتاب به دست داریم که یکی اول آن «اخلاق نیکوماخوس» است (Niko machos) که گویا پسر ارسطو که مانند پدر او نیکو ماخوس نام داشت با همکاری تئوفراست یکی از شاگردان حاضر درس استاد فراهم آورده و منتظم و منتشر کرده است و بدین جهت اخلاق نیکوما خوس نامیده شده است.
یکی دیگر از شاگردان ارسطو بنام اخلاق اودموس (Eudemons) از تقریرات استاد فراهم آورده است و کتاب سوم که بنام اخلاق کبیر شهرت دارد و بر خلاف نام پر طنطنه اش بسیار کوچکتر از دو کتاب دیگر است مجموعۀ از خلاصۀ نظریات اخلاقی ارسطو است[4]
که دارای ده کتاب یافصل است:
1- کتاب اول – در باره نیکبختی
2- ” دوم – در باره فضیلت
3- ” سوم فضایل اخلاقی: شجاعت، خویشتن داری
4- ” چهارم فضایل اخلاقی :گشاده دستی- بزرگواری- بزرگمنشی،شکیبایی، درست کاری- نزاکت
5- – کتاب پنجم- فضایل اخلاقی: عدل و انصاف
6- ” ششم فضایل عقلی:شناخت علمی- توانایی عملی(فن و هنر) حکمت عملی- نقل شهودی- حکمت نظری
7- کتاب هفتم:پرهیز گاری و نا پرهیزگاری- لذت و درد
8- ” هشتم در بارۀ دوستی
9- ” نهم در باره دوستی
10- دهم در بارۀ لذت و نیک بختی
[1] هنری توماس و دانالی توماس، ماجرا های جاویدان در فلسفه بخش ارسطو ، ترجمه احمد شهسا، انتشارات ققنوس ، 1372، صص 49-60
[2] کاپلستون، پیشین، ج.اول ، ص 311؛ در بارۀ فضایل اخلاقی ج. 7.
[3] کاپلستون، همان مآخذ، ج. اول. صص 312-314؛ قطعات 12و 14(رُز) رجوع کنید به قوانین964د 9-967 الف 5.
[4] ارسطو. اخلاق نیکوماخوس . ترجمه حسن لطفی ،صص1-9.