ترکهای افغانستان؛ از اسارت تا آزادی
نویسنده: محمدناصرعمر
دو قرن پیش اوزبیک ـ ترکمنها و در عموم اقوام ترک این سرزمین، مردم محروم، مظلوم، درمانده و ستمکش بودند. قومی محزون، کتلهای بیسرنوشت، جمعیتی اندوهگین و پریشان که نه امیدی برای فردا داشت و نه هم توشهای برای امروزش. روزگاری که هیچ تاریخی از آن حکایت نکرده، هیچ نویسندهای واقعبینانه بر آن نپرداخته و هیچ قلمی جسارت نوشتن آن را نکرده است. اندک تلاشی هم که برای نوشتن روزگار این قوم بزرگ صورت گرفته، نویسنده از صفحه روزگار محو، نوشتهاش سانسور و خانوادهاش از منطقه متواری شده است. این و هزاران تلاش اینچنینی یا با هر وسیله ممکن خاموش شده یا هم در نطفه از بین برده شده است.
روزگاری که سرنوشت نویسندهگان آن با اینهمه خفت و خواری همراه باشد، تقدیر فرهنگیان آن با سانسور و ادبیات سانسوری گره خورده باشد، شاعران و هنرمندان آن مرثیهسرا و نوحهگر باشند، روشنفکر و روشنگری از این قوم در گذشته اگر خواسته است از حقوق ابتدایی انسانی این خلق ستمکش سخن به میان آورد، به اندازه یک مفسد فیالارض با آن معامله شده باشد، سرنوشت فردی و جمعی در این قوم که بخواهند از آزادی و عدالت فریاد بکشند، چه تصور میتوان بر آن کرد؟
تاریخ گواه است که هر فرزند ترک با یک روح بزرگ و انقلابی تولد میشود. صفحههای تاریخ حکایت از آن دارد که ترکها در تمام اطراف و اکناف جهان مردمی رزمنده، شجاع و نترساند؛ ایل و طایفهای که قرار بر عدالتستیزی و مدارا بر ظلم ندارد. رزمندهگان میدانهای رزم و جنگ نیز همانند شاعران، نویسندهگان و هنرمندان در این قوم بسیار بوده است. چریکهایی که اندکترین تعاملی با حقتلفی و کجرفتاری علیه تاریخ و فرهنگ پُربار گذشته و روزگار کنونیشان نداشتهاند. در گذشته نویسندهای از این قوم اگر بر آن شده که بنویسد، داستان دردناک یک رزمنده و مبارز نبوده، بلکه حکایت از شهادت دهها و صدها جوان این ایل و طایفه داشته است که شاید گفته باشند «این درست نیست». ظلمی به این بزرگی و اندوهی به این عظمت را سالها است که کوههای اورال و آلتای بر دوش میکشند و آمو بر آن گریه میکند.
سالهای دشوار محرومیتها
اوزبیک ـ ترکمنها و در عموم اقوام ترک این سرزمین، هرچند در تشکیل جغرافیایی به نام افغانستان، سرزمینی بزرگتر از ساحه و جغرافیای امروزی، سهم بارز و ارزنده داشتهاند، ولی با نگاه واقعبینانه و دقیق در وقایع سالهای گذشته این کشور، درک این مساله خیلی ساده میشود که قدرت حاکم در این خاک سالها است با این قوم بزرگ بیمهری کرده و در قبال تاریخ و فرهنگ گذشته آنها خصم پنهان و آشکار داشته است.
تاریخ گواه برحق است آبادانی که از لحاظ تاریخی در این ملک وجود دارد، بنیاد بیشتر آن در دورههای تیموریها، بابریها و فرزندانشان بنا نهاده شده است. اساسگذاری شهرها با امکانهای پیشرفته آن عصر، تاسیس مدرسهها و مکتبها، ساخت آبروها، ساخت مسجدها و معبدها و پیریزی باغها از نمونههای بارز خدمات این قوم بزرگ در منطقه، به ویژه در ترکستان دیروز و افغانستان امروزی است. در دو صد سال گذشته قوم حاکم و قدرت حاکم در کشور، علاوه بر اینکه توجهی بر حفظ این ارزشهای فرهنگی و آبدههای تاریخی نکرده، بلکه شخصیتهای بیمار و آلوده به تبعیض و تعصب بارها بر این ارزشها تاخته و خیلی از آنها را نابود کردهاند.
اگر بخواهیم تمامی محرومیتها و مظالمی که اقوام ترک این سرزمین از بدو تاسیس افغانستان تا امروز متحمل شده را با تمامی مفردات آن بحث کنیم، از حوصله این نوشته خارج است، پس نیاز است خیلی فشرده و از چند بُعد خاص به آن اشارههایی به گونه زیر داشته باشیم:
- محرومیتهای فرهنگی
طی سالهای متمادی، سیاست حاکم در این منطقه به گونهای پیش برده میشد که جوانان اقوام ترک این سرزمین نه تنها به فرهنگ و ادبیات خویش پرداخته نتوانستند، بلکه حتا از خواندن آثار گذشتهگانشان نیز محروم شدند. اگر در دو صد سال گذشته ادیب، شاعر و نویسندهای به مثابه امیر علیشیر نوایی و آثاری همچون محاکمهالغتین، مثنوی لسانالطیر، دیوان خزاینالمعانی و دهها اثر ارزشمند در میان این قوم بزرگ خلق نشده، حکایت تلخ و محرومیت اسفبار این مردم بزرگ در آن نهفته است.
اوزبیکها که سهمی بزرگ در شکلگیری ادبیات کلاسیک جهان داشتند، سالها با فریب، نیرنگ و زور از ساحه فرهنگ و ادبیات دور ساخته شده و در فقر فرهنگی و علمی به سر بردند و متاسفانه امروز نبود آثار ادبی این خلق بزرگ در ادبیات نوین جهان حس میشود. طرف مقابل قوم حاکم و قدرت حاکم، همواره تلاش داشته تا به چیزفهمهای خود با امکانهای حکومتی زمینههای توسعه فرهنگی و ادبیات را فراهم آورد. «پشتو تولنه» از نمونههای بارز آن است که شماری از فرهنگیان پشتون زیر یک سقف واحد به تعمیم زبان خود پرداخته و برای غنامندی ادبیاتشان تلاش میکردند. هر عقل سلیمی میداند که تعصبی آشکارتر از این نمیشود و نخواهد شد.
- محرومیتهای اجتماعی
از ابتدای شکلگیری کشوری به نام افغانستان تاکنون، قدرت و قوم حاکم در این سرزمین نتوانسته فکر بسیجکننده و واحدی ایجاد کند که زیر چتر آن تمامی ملیتهای موجود مساویانه و با هم برادر زندهگی کنند. قدرت حاکم همواره میل به تاسیس کشور تکقومی داشته و از همین سبب است که با رویکردهای مختلف و فشارهای سیاسی ـ نظامی اقوام ترک این سرزمین به حاشیه نگه داشته شوند یا هم تلاش شده که در حاشیه باقی بمانند. نتیجه تاریخی همین سیاستهای غلط است که تمامی تاریخ معاصر افغانستان با برادرکشی و جنگ بر سر کرسی قدرت گره خورده است.
وضعیت اجتماعی اقوام ترک این سرزمین، روزگاری به حدی چندشآور و تاسفبار بود که در مقایسه با ملتهای محروم جهان فقط میتوان آن را به تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی و سیاستهای استعمارگرایانه انگلیس برضد هندیها در هند تشبیه کرد. این قوم روزگاری را در این ملک سپری کرده که از حق کار محروم بوده، ولی از سوی نظام حاکم مجبور به بیگاری (کار شاقه بیمزد) میشده است. محروم بودن فرزندان این قوم از تعلیم و آموزش و تخصیص این حق به یک قشر خاص جامعه، گرفتن اراضی زمینداران و کشاورزان به بهانه اصلاحات ارضی، اخاذیهای گوناگون با نام و رسمهای متفاوت به بهانه مالیات حکومتی و عدم توجه یکسان با سایر اقوام در وضعیتهای اضطراری طبیعی مانند خشکسالی و آفتهای طبیعی همچو سیلابها و توفانهای ریگی که بیشتر در مناطق شمالی به ویژه در شهرهای شبرغان و اندخوی صورت میگرفت، از نمونههای بارز محرومیتها و بیمهری اجتماعی حکومت نسبت به این مردم بوده است.
- محرومیتهای سیاسی ـ نظامی
در دو صد سال گذشته تاکنون با خلق ترک این سرزمین طوری معامله و برخورد میشود که آنها را از پرداختن به مسایل سیاسی و سیاست به دور کرده و روح مبارزهطلبی را در آنها از بین ببرند. نپذیرفتن کدرهای ترکتبار این سرزمین در منصبهای مهم حکومتی، تنفر حکومتی از جوانان و کدرهایی که از تاریخ اقوام ترکتبار نوشته و برای عدالت اجتماعی مبارزه میکردند، محروم کردن جوانان آگاه از سیاست و پرداختن به مسایل نظامی، تخصیص امتیازهای ویژه برای خانوادههای خاصی که متعهد به سیاستهای شوونیستی بودند، تبعید و نظربند کردن انسانهای آگاه ترکتبار به مناطق دوردست و قرا و قصبات، منع قلم و نوشتن برای برخی نویسندهگان ترکتبار که به مسایل تاریخی پرداخته و وقایعنگاری میکردند و به آتش کشیدن کتابها و رسالههای دستنویس به بهانه طبع و چاپ اثر قسمتی از مظالم و محرومیتهایی است که اقوام ترک این سرزمین روزی و روزگاری با آن میزیستهاند.
اقوام ترک روزگاری را در این سرزمین سپری کردهاند که دادخواهی جرم بود، صدا برای تامین عدالت اجتماعی جرم بود، دفاع از حقوق بشری و ارزشهای انسانی جرم بود، یادآوری از تاریخ جرم بود، نوشتن تاریخ جرم بود، نوشتن به زبان مادری جرم بود، خواندن به زبان مادری جرم بود، پرداختن به مسایل فرهنگی جرم بود، انجام فعالیتهای اجتماعی جرم بود، پرداختن به سیاست جرم بزرگ بود، پرداختن به مسایل نظامی جرم بزرگ بود، گردآمدن زیر یک سقف به خاطر تبادل نظر روی مسایل جاری کشوری جرم بزرگ بود، ریختن روی سرکها و اظهار مشکلات و گرفتهگیهایشان بغاوت، چپاول و سرکشی محسوب شده و جرم بزرگ بود و اینگونه فعالیتها سالها در این سرزمین برای این مردم قدغن بوده است.
تاریخ گواهی میدهد که اقوام ترک مردمان زرمنده، نترس، شجاع و آگاهاند. سیاست میدانند، در مسایل نظامی کارکشتهاند، صاحبان دانش در علوم مختلف از طب تا نجوم و از فلسفه تا اقتصاد هستند، مردمان متعهد نسبت به ارزشهای انسانی و دینی بوده و علاوه بر این، این خلق بزرگ همواره و در تمام دورههای تاریخ پابند به تعهدها و آرمان وطنی و مردمی بودهاند. اقوام ترک این سرزمین و به ویژه اوزبیکها در تاریخ پرافتخارشان حاکمان عادل و دانشمندی در عرصههای سیاسی ـ نظامی داشتهاند که در برخی موارد بر کل آسیا حکومت کرده و قدرتهای بسیاری را تابع خود کردهاند.
محرومیتهای سازماندهی شدهای که اوزبیک–ترکمنها و سایر اقوام ترک این سرزمین در این جغرافیای خُرد با این جمعیت کوچک کشیدهاند، بیانگر این نکته است که قوم و قدرت حاکم سالها است که ظرفیت توحید ملیتهای ساکن با فرهنگهای مختلف این خطه را نداشته و هنوز هم با استفاده از تهییج و حس خودبزرگبینی قومی بر این مردم حکومت میکنند. وگرنه ما ملتی استیم که در قلمرو اجداد ما علاوه بر اینکه فرهنگهای مختلف به رشد و کمال رسیده، حق هیچ اقلیتی پایمال نشده، بلکه حقوق و ارزشهای دینی سایر ادیان نیز احترام شده و برای آنها حقوق و امتیازهای برابر با سایرین مد نظر قرار داده شده است. در قلمرو اجداد ما به شاعران، نویسندهگان، خبرگان، دانشمندان، عالمان دین و انسانهای اهل قلم ارج نهاده شده، در پیشبرد مسایل حکومتداری از آنها مشوره گرفته شده و بدون در نظر گرفته شدن قوم و تبارشان با آنها برخورد میشده است.
این نکته واضح شد که ما خلقی مبارز و رزمندهایم. از دو صد سال گذشته تاکنون بیمهریهای بسیاری دیده و محرومیتهای زیادی کشیدهایم. هیچ چیزی اما نتوانسته اراده این خلق بزرگ را تضعیف کند. در تاریخ هیچ قدرتی وجود ندارد که ملتی را با ظلم و استبداد از صفحه تاریخ و روزگار محو کرده باشد. بر این اساس ما با تمام مشکلات روزگار گذشته با به میان گذاشتن خون صدها هزار جوان مبارزه کردیم و دور نیست که فردا با دستهای قوی جوانان جانبرکف این خلق عدالت اجتماعی و برابری قومی در این جغرافیا تامین شده و تاریخ درستی از آن نوشته شود.
حماسههای آموزنده
زندهگی با محرومیتها و زیر ستم استبداد هیچگاهی این خلق را مایوس و سرافگنده نکرده است. همواره بودهاند مردان مبارزی که به خاطر آرمانهای تاریخی و مردمی خویش بدون درنظرداشت اندکترین توقعی، در راه آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه کرده و حماسه آفریدهاند. درست است که این خلق همواره مورد بیمهری قرار گرفته، بر حقوق آنها تجاوز شده و مظلوم واقع شدهاند، اما هیچگاهی سکوت نکرده و نگذاشتهاند ستمگران امیال شخصی خویش را بر تقدیر این خلق ستمکش حاکم کنند. همواره قهرمانهایی بودهاند که با در میان گذاشتن جان و مالشان، جهت برابری و دفاع از حقوق مستضعفان جامعه مبارزه کرده و سهم خویش را برای بیداری قوم و ملتشان ایفا میکنند. صدها و هزارها قهرمان گمنامی هستند که از مبارزه و مجادله آنها برای برابری و عدالت اجتماعی هیچ کتابی و نویسندهای آنطوری که باید و شاید ننوشته و معدود داستانها و حماسههایی هم که وجود دارد، سینه به سینه و دهان به دهان از میان عامه مردم به شکل قصه و داستان تا روزگار امروز رسیده است. اقوام بزرگ ترک افغانستان همواره افتخار داشتن چنین فرزندانی را در تاریخ دارند و شاید شرف تاریخی این قوم از داشتن فرزندان دلیر و سلحشور چنین است.
در سده دوم قرن سیزدهم هجری خورشیدی دو داستان و حماسه در میان اقوام ترک این سرزمین با تراژدی و تاسف تمام حکایت میشد. وجود این حماسهها و قهرمانیها با ظلم و نابرابری موجود در این سالها کافی بود تا قهرمانی دیگر در آغوش این خلق ستمدیده و ستمکش تولد یابد. این حماسهها درد و اندوه بزرگی را حکایت میکرد و با تمام جوانب میتوانست یک حرکت انقلابی و تحول مردمی را سبب شود.
این حماسهها که تراژدی آن تمام جامعه را در برههای از زمان متاثر کرده بود، مردم و به ویژه طبقه جوان جامعه را برای بیداری تشویق میکرد. درست است که یکی از این دو حماسه جنبه فرامرزی دارد، ولی درس بزرگی که در آن نهفته است، حکایت از آن دارد که حکومت و دولت آن زمان برای دفاع از ارزشهای مردم به ویژه اقوام ترک این سرزمین علاقهای نداشته، بلکه برعکس در تبانی با گروههای شورشگر میخواسته ارزشهای تاریخی و فرهنگی این خلق را به نابودی بکشد.
این دو حماسه و داستانهای متاثرکننده آن سبب شد تا هزاران جوان رشید و قهرمان دیگر در دامان این خلق تولد یافته، با رشادتها و فداکاریهای خود مسیر زندهگی این مردم را محول سازند. بعدها دوستم شخصیتی بود که خوبترین درس از این حماسهها آموخته و مردم خویش را با احتیاط و صبر تمام تا این روزگار رسانده است.
جا دارد باز هم شرح کوتاهی از این دو حماسه آورده شود تا باشد که به روح و کارکردهای آن بزرگمردان احترامی کرده و کارهایشان را ارج نهیم.
حماسه ابراهیم بیک لقی
درست است که ابراهیم بیک متولد بخارا است، ولی صفحههای تاریخ حکایت از آن دارد که مردمان دو سوی آمو مشترکات تاریخی و فرهنگی بسیاری دارند. ابراهیم بیک جوان شجاعی بود. روزگاری که حکومت مرکزی افغانستان و سردمدارانش با تعامل و عجز تمام به روسها و کمونیسم التفات نشان میدادند، ابراهیم بیک قهرمانی بود که علیه آنها به جهاد و مبارزه پرداخته و از حقوق طبقه ضعیف جامعه در مقابل آنها دفاع و حمایت میکرد.
ابراهیم بیک در کارنامهاش چندین پیروزی در مقابل روسها و قشون سرخ دارد؛ چون میدانست که سکوت در برابر آنها نه تنها یک ملت، بلکه مردم و کشورهای بسیاری را متضرر میسازد. این شخصیت سترگ مبارزه با روسها را علاوه بر مسوولیت دینی، وظیفه انسانی و وجدانی خویش میپنداشت. از این رو، شور جوانی را به جای خوشگذرانی، در میدانهای نبرد سپری و تمام زندهگی و عمرش را وقف این آرمان کرد.
با درنظرداشت اینکه مسیر تجاوز و لشکرکشی روسها شهرهای بخارا، سمرقند و موازی دریای آمو بود، ابراهیم بیک پیهم از حکومت آن زمان افغانستان درخواست بسیج نیرو در مقابل روسها میکرد تا علیه دشمن مشترکی که جغرافیا و مردم دو سوی آمو را تهدید میکرد، ایستادهگی کند و نگذارد آنها امیالشان را در این سرزمینها پیاده کنند. اما نه تنها درخواستهای مکرر آن بزرگمرد بیپاسخ ماند، بلکه حتا علیه آن نیروها بسیج شده و برضدش جنگیدند. این حکایت تلخ رساننده این مطلب است که بایستی دشمن با دشمن از بین برده میشد و این سختترین معاملهای بوده که روزگاری علیه خلق ترک این سرزمین انجام شده است.
سرانجام پس از رشادتها و فداکاریهای زیاد ابراهیم بیک لقی در جنگی بزرگ با روسها که نزدیک به ۸۳۹ همرزمش در آن جنگ شهید و خودش سخت زخمی شده بود، متواری گشت و در اندک زمانی خودش نیز جام شهادت نوشید. داستانهای مربوط این بزرگمرد سالها است که مردم قطغن و ترکستان را به رشادت و فداکاری فرا میخواند تا در مقابل بیگانهها مدافع ارزشهای تاریخی و فرهنگی خویش باشند و نگذارند سیاستهای غلط سرنوشت تاریخی این مردم را آسیب رسانده و نابود کند.
حماسه دولت کپتان
دولت فرزند قابلبای یکی از جوانان مبارزی بود که جوانی و عمر خویش را در راه برابری مردمی در این سرزمین صرف کرد. دولت، جوانی شجاع و دارای قدرت بدنی قوی بود که به زودی از سوی نظام وقت به عسکری گرفته شده در جنگها شامل ساخته شد. با تلاش شخصی و استعداد جنگی که داشت، به زودترین وقت رتبه نظامی کپتان را که حیثیت فرمانده کندک را داشت، به خود اختصاص داد.
دیری نگذشته بود که دولت کپتان متوجه بیمهری حکومت مرکزی نسبت به همدیاران خود شد؛ زیرا ناقلان آهستهآهسته در شهر و اطراف میمنه مسکنگزین میشدند و این مساله توجه دولت کپتان را به گونه جدی به خود جلب کرده بود. ناقلانی که چند صبح از آمدنشان در شهر و اطراف آن نگذشته بود، به اخاذیهای بیمورد از کشاورزان و کسبهکاران پرداخته و به گونه آزاد در کارهای مردم مداخله کردند. این رویه با طبیعت و آزاداندیشی دولت کپتان جور نمیآمد.
دولت کپتان درسهایی به این ناقلان داد و قشر ضعیف جامعه را در مقابل آنها حمایت کرد. این امر سبب شد که عاملان حکومت مرکزی او را به چشم دشمن دیده و علیه او حکم صادر کنند. دولت کپتان سالها با دوستان و همفکرانش علیه ظلم و استبداد اقلیت ناقلی که از مرزهای دیورند آورده شده بود، جنگید و هیچگاهی از این کار اظهار ندامت و پشیمانی نکرد.
محبوبیت دولت کپتان با گذشت هر روز در قلب مردمش افزوده شده و دشمنانش بیشتر از دیروز اظهار تنفر میکردند. سرانجام یکی از روزها که با جمعی از همرزمانش در روستای امامصاحب میمنه قرار داشتند، با کمین حکومتیان مواجه شده و از چهار سو با تبانی ناقلان آن منطقه بر آنها حمله شد که بعد از پیکار زیاد زخم برداشت و با تمامی یاران و دوستانش یکجا شهید شدند. زمانی که دولت کپتان شهید شد، فقط ۳۳ سال داشت و فرزندانش در کودکی یتیم و همسر جوانش بیوه و بیسرپرست شد.
طی دو قرن، صدها و هزارها چهره دیگر وجود دارد که علیه ظلم و استبداد حاکم مبارزه کرده و بیهیچ نام و رسمی از این دنیا رفتهاند. راهی که امروز اقوام ترک این سرزمین به پیش گرفته، محصول فداکاریهای این بزرگمردان در گذشته بوده است و غلط نیست اگر بگوییم که دوستم سالها است این مأموریت ناتمام را از گذشتهگان خود به میراث برده و با تحمل تمام سختیها آن را به پیش برده است و سرانجام پس از ۴۰ سال مبارزه نفسگیر، امروز از محصول آن مردم رنجدیده ما مستفید میشوند.
«راه دشوار آزادی»
ترکستان و قطغن در سکوت مطلق بود. اندازه ظلم و بدبختی بیشتر و بیشتر میشد و با گذشت هر روز بر محرومیتها افزوده شده و بیمهریهای حکومت زیاد و زیادتر میشد. به عبارت ساده و عامیانهتر «کارد به استخوان مردم رسیده بود». درد این مردم ستمکش و ستمدیده بزرگ و بزرگتر میشد. از بس سالها فریادها در گلوی این مردم خفه شده بود، آنها منتظر فریادی بودند که پایههای محکم کاخ ظلم را به لرزه درآورد؛ فریادی برای آزادی، صدایی برای برابری، بانگی برای عدالتخواهی و زوزهای همانند گرگهای خاکستری برای انسجام این قوم به شدت مأیوس و درهمریخته برای بیداری دوباره، برای ظهور دوباره و برای انسجام دوباره.
مردم منتظر یک قهرمان بودند؛ قهرمانی که بتواند تمام این نابرابریها را درست کند، بینظمی حاکم را مهار زند و مردم به شدت متفرق را انسجام دهد و به سوی اهداف تاریخی که میراث گذشتهگان است، سوق بدهد. روزگاری دعای مادران و پدران رنجدیده، روح غمگین فرزندان یتیم، نیایش شبانهای دشت و صحرا و التجای مردان محرابنشین برای این امر بوده است. زندهگی آنقدر برای این مردم تنگ و سخت شده بود که کشاورز دیگر برای باران نماز نمیخواند و از تمام سجادهها شکایت از ظلم بالا بود و اعتقاد داریم که خداوند متعال دعا را از قلبهای حزین و مردم مظلوم اجابت میکند و شاید تمام دعاها برای این بود که مردی ظهور کرده و تمام نابرابریها را اصلاح کند و ناجی مردمش از خشم روزگار باشد.
ترکستان و قطغن خسته منتظر نسلی بود؛ نسلی که خون ابرمردان تاریخ این خلق بزرگ در رگ آنها جاری باشد؛ فرزندانی که ذکاوت و شجاعت گذشتهگان را دارا بوده و جسارت آن را داشته باشند تا دوام تاریخ قومشان را آنطوری که باید و شاید، بنگارند. بعدها دوستم و همنسلانش دقیق همان فداییان جانبرکف و آزادهای بودند که برای این آرمان مردمی تمام عمر خویش را صرف کرده، لذتهای جوانی را برای خود حرام کردند و سالها از دیدن فرزندانش محروم بودند. مهر پدری را از فرزندانشان دریغ داشتند تا همنسلانشان بیدار شوند و به یک خودآگاهی اجتماعی ـ سیاسی برسند.
دهقانزاده محروم
پنجم حمل سال ۱۳۳۳ هجری خورشیدی در یکی از دورافتادهترین مناطق ترکستان جنوبی به نام «خواجه دوکوه» که از جمله ولسوالیهای مهم ولایت جوزجان به حساب میآید، در خانواده یکی از دهقانهای آن محل به نام محمدرحیم بای فرزندی به دنیا آمد که نامش را عبدالرشید گذاشتند. سیمای کودکانه عبدالرشید حکایت از یک بزرگی داشت؛ اقتداری که یک ملت بزرگ در آیندههای نزدیک بر آن افتخار خواهد کرد.
عبدالرشید که بعدها دوستم شده و با یک نام و رسم خاص نظامی ـ سیاسی شناخته شد، یک دهقانزاده ساده، غریب و محروم آن روزگار بود. در دوران کودکی گواه آن بود که دهقانها و طبقه کارگر از چه وضعی برخوردار بوده و با چه مشقتهایی زندهگی میکنند. گواه بود که برادرانش چگونه دوشادوش پدرش بیل میزدند، ولی در آخر کار مجبور بودند محصول ماهها و روزها عرقریزیشان را با عاملان جمعآوری محصولات زمین تقسیم کنند.
عبدالرشید کودکی خویش را در زمانی زیسته که «نظامنامه ناقلین» به عنوان یک سند و اصلاحیه مهم ارضی در خصوص مناطق ترکستان و قطغن تطبیق میشد. درست است که این نظامنامه در زمان امانالله خان صادر شده بود، ولی حکومت چهلساله ظاهرشاه از لحاظ کمیت بیشترین موارد تطبیق را داشت. هزاران خانواده از مرز دیورند آورده شده و در مناطق اوزبیک–ترکمننشین جابهجا شدند. هزارها جریب زمین حکومتی و غیرحکومتی برای آنها تقسیم شد. برای اینکه آنها بتوانند در آن مناطق به خودکفایی بنیادی برسند، سالها از پرداخت مالیات و محصول زمین به حکومت معاف بودند.
عبدالرشید از همان زمان کودکی شاهد اینهمه نابرابری بود. متوجه بود که چگونه بیگانههای مرزی بر باشندهگان اصلی این مناطق توجیح داده میشوند. گواه بود که چگونه زمینهای مردم که ولی نعمت خانواده و فرزندانشان است، با زور از آنها گرفته شده و به ناقلان بیگانه داده میشود. عبدالرشید که در آوان کودکی و نوجوانیاش شاهد اینهمه قضایا و محرومیتهای اجباری بود، درست سالها بعد شخصیت نظامی ـ سیاسیاش بر محور همین خودآگاهی شکل گرفته و راه را برای برابری و عدالت اجتماعی یک ملت بزرگ باز کرد.
عبدالرشید، این دهقانزاده محروم، به مکتب رفت و تا صنف ششم با مشقت تمام درس خواند. مکتبها در آن زمان علاوه بر اینکه دارای ساختمان و تعمیر معیاری نبود، بلکه ادامه دادن تعلیم تا صنف دوازدهم نیز از خود مشکلاتی داشت. ایده حاکم در آن زمان این بود که یک دهقانزاده بایست دهقان شود. علاوه بر چهارچوبهای وضع شده در تمامی موارد اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، این خطرناکترین رویه در آن زمان بود. این رفتار سبب شد تا عبدالرشید و هزاران فرزند اوزبیک–ترکمن دیگر در آن زمان بعد از صنف ششم نتوانند مکتب را ادامه بدهند و درس بخوانند.
وقتی این بزرگمرد در روزگار کنونی از حقوق کودکان سخن میزند، ناشی از دردی است که سالها پیش در زمینهای پدری تجربه کرده است. عبدالرشید بعد از ترک تعلیم، با برادرانش یکجا در زمین پدری دوشادوش پدرشان کار میکنند و شاهد هزاران کودک و نوجوان دیگری نیز بودهاند که داستان مشابهی با سرگذشت خودش دارند. دستکم در آن زمان کار کردن در زمین پدری بهتر از بیگاری (کار شاقه بیمزد) بوده؛ زیرا بیل زدن در زمین شخصی به معنای کمک به خانواده و تامین امرار معاش آنها بود، ولی بیگاری، کار رایگان برای حکومت و پربار کردن دسترخوان ناقلان بیگانه به حساب میآمد. مساله اساسی کار در زمین پدری نیست، اصل پرسش کارکردن یک کودک است. چه روزگار بد بود و چه بداقبال بودند اوزبیک ـ ترکمنهای این خاک که کودکانشان در خردسالی به جای اینکه مشغول بازیهای کودکانه باشند، کار کرده و معاش خانواده فراهم میکردند و این به نوبه خود از جمله بزرگترین مشکلات حکومتهای آن زمان بوده است.
کارگری در تفحصات
با گذشت روزهای نوجوانی، محرومیتها نیز زیادتر شده میرفت. زنده ماندن در آن روزگار، مردی به حساب میآمد. تامین نفقه برای خانواده از بهترین و عالیترین کارهایی بود که یک نوجوان و جوان میتوانست برای یک پدر پیر و یک مادر درمانده انجام دهد. وضعیت موجود آن روزگار، تعریف از آن داشت که هر کس غمخوار خودش بوده و برای خود میاندیشید، برای خود کار میکرد و حفظ جان خود و خانواده برایش از جمله مهمترین مسایل بود.
در آن وضعیت هر فرزند اوزبیک ـ ترکمن این سرزمین سه انتخاب برای کار داشت: ۱٫ کار در زمین پدری؛ ۲٫ کارگری در حکومت یا زمین مردم؛ ۳٫ عسکر شدن و به خدمت نظام درآمدن. امروز کم نیستند متعصب و تنگنظرهایی که میگویند به جای کارگری شما هم به کسب دانش پرداخته و شغل جدا از کارگری انتخاب میکردید. جای تاسف این است که آن زمان یک فرزند ترک مکتب نداشته تا درس بخواند و دانش فرا بگیرد، گویا خدا هم در آن روزگار با ما قهر کرده بود. برای چندین عبدالرحمن که سواد خواندن و نوشتن نداشت، ملایکه میفرستاد و امر به خواندن میکرد و او میخواند و یکشبه صاحب دانش میشد، اما در رویای ما مردم بدبخت هیچ فرشته و مَلَکی نمیآمد که آموزشمان بدهد. در اصل رویاهای مردم ما در آن تاریخ به بدبختیها خلاصه میشد. باز چگونه ممکن بود فرزندان خلق محروم ما در منصبهای مهم حکومتی شامل شده و در کارهای اداری حکومت دخیل شوند. این دروغ نیست، این اصل واقعیت آن دوران است. اینطور هم نیست که در آن زمان هیچ اوزبیک ـ ترکمنی در منصبهای حکومتی کار نمیکرده است، از این مردم منصبدارانی نیز بودهاند؛ اما شرط مقام و چوکی آن روزگار سکوت در مقابل ظلم نظام حاکم بر خلایق بوده است.
برادران عبدالرشید در زمین پدری کار کرده و این نوجوان دلیر جهت نفقه بیشتر برای خانوادهاش راهی تفحصات شده و به عنوان کارگر در آنجا آغاز به کار میکند. عبدالرشید با این مقوله «مرد همان است که از آبله دستانش نان بخورد و روزی پیدا کند»، عرق میریزد و کار میکند. او از همان کودکی، سردی و گرمی روزگار را تجربه کرده و مسوولیت پیدا کردن نفقه خانواده را بر دوش میکشد. دیری نمیگذرد که او و دوستان کارگرش درک میکنند که دستان قوی، قلب نترس و جسارت او هیچکدام به یک کارگر نمیماند و بایست اندیشهای میکرد و راهی برمیگزید.
عبدالرشید با مشوره و دیدگاه دوستان نزدیکش قرار به تغییر مسیر میگذارد و به زودی فکرش را عوض میکند. مسیری برمیگزیند که درست مشخص نبود چه سرنوشتی انتظارش را کشیده و او را به ناکجاها سوق میدهد. این درست زمانی بود که عبدالرشید تصمیم گرفت خود را از مسایل خانوادهگی دور کند و مسوولیتهای خانوادهگیاش را به برادران بزرگتر از خود واگذارد. پس از آن، به مبارزه علیه محرومیتهایی که سالها دامنگیر ایل و تبارش بود، پرداخته و راه متفاوت از دیگران را به پیش میگیرد.
راهی که در آن روزگار عبدالرشید انتخاب میکند، در اضافهتر از دو صد سال گذشته هیچ اوزبیک ـ ترکمنی نه تنها هیچ دستاوردی در این راه نداشته، بلکه طعم تلخ مشکلات و نابهسامانیها را چشیده و گمنام از دنیا رفته است. ما بابت ارجگزاری به جسارت چنین فرزندان، آنها را به عنوان قهرمانهای گمنام آزادی یاد میکنیم. عبدالرشید با وجود آگاه بودن از این مسایل، راه دشوار آزادی را انتخاب کرده، سلاح به دست گرفت و برای برابری قومش آغاز به مبارزه کرد؛ مبارزه و حرکتی که هیچکس نمیتوانست گمان کند چه میشود و چه خواهد شد.
سربازی؛ جسارتی بزرگ
با مطالعه دقیق تاریخ کشور، معلوم میشود که انتخاب سربازی به عنوان یک مسوولیت و وظیفه در این کشور دشوار بوده است، به ویژه انتخاب این مسلک برای فرزند یک اوزبیک ـ ترکمنتبار در آن زمان مشکلات دوچندان داشته است. سربازی در واقع اوج فداکاری و نهایت دوست داشتن وطن، خاک و مردم است. سرباز باید متوجه تمامیت ارضی، نوامیس ملی، احساسات مردمی و امنیت فردی افراد باشد. متاسفانه در گذشته این تعریف از سرباز وجود نداشت و با توجه به رخدادهای اخیر که بر مردم اوزبیک ـ ترکمن به ویژه نظامیان این قوم صورت گرفت، واضح شد که هنوز هم آنطوری که عسکر این مملکت به اصول عسکری پابند باشد، نیست، بلکه زیادتر به مسایل قومی و سمتی توجه داشته و حتا تلاش دارد اوامر نادرست قدرتمندان را با میل کلاشنیکوف بر کرسی نشاند.
در وضعیت کنونی که حکومت داد از مردمسالاری میزند، دهها جنرال کارکشته اوزبیک ـ ترکمن «احتیاطی» هستند. نه تنها به آنها مسوولیت جنگ داده نمیشود، بلکه برعکس در گرفتن مشورههای دستهجمعی نیز به آنها اعتماد نشده و مثل یک جمع بیگانه به آنها نگریسته میشود، آن هم در ساحاتی که سالها با دشمن مبارزه و دستاوردهای بیشماری برای حکومت کسب کرده و بینی دشمنان بسیاری را به خاک ناامیدی مالیدهاند. حکومت و دولتمردان افغانستان از آوان تاسیس این مملکت تا حال فکر میکنند که رتبههای علمی، اداری و نظامی برای این قوم از نخست تا حال تشریفاتی بوده و آنچه امروز به آنها تعلق میگیرد، لطف و مرحمت آنها است. اما اگر قضاوت را به قاضی عادل که تاریخ است بگذاریم، به خوبی معلوم میشود که در دامان قوم ما نویسندهگان و شاعران بسیاری تربیت و کتابهای بیشماری نوشته شده، ولی میراث کتابسوزی متعلق به آنها بوده و سربازان و فداییان جانبرکف ما به خاطر نگهداری و صیانت از یک وجب خاک، خونها ریخته و جانها دادهاند، ولی معامله هزارها کیلومتر خاک متعلق به آنها بوده است. این واقعیتهای تاریخی است. هرکس باید بخواند و درس بگیرد. ما نمیتوانیم محرومیتهای خویش در گذشته و امروز را ننویسم. شاید تعدادی آزردهخاطر شوند، ولی مردم ما سالها است که قربانی میدهند و این بزرگتر از درد آنها بوده و حقیقت این مملکت است. اینها یا سیاستهای جاهطلبانه و تکرویهایشان را تغییر داده، وحدت ملی را به شکل درست آن زمینهسازی و حقوق تمامی اقوام را مساوی مد نظر میگیرند یا هم همانگونه که امروز به قلم نویسندهگان ما محکوماند، مطمینم که نسلهای آینده سختتر و شدیدتر از ما آنها را محکوم خواهند کرد.
عبدالرشید به عنوان فرزند ترکتبار این خاک، سربازی را انتخاب و برای مبارزهای که انجام آن به خوبی معلوم نبود، عزم خود را جزم میکند و نخستین گامهایش را در این راه میگذارد. تنها چیزی که میتوانست بر آن تکیه کند و اقبال ملتش را بلند سازد، خدا و تاریخ پرافتخار گذشتهگانش بود. عبدالرشید نه خانزادهای بود که در پسوند نامش تخلص خانوادهاش را بنویسیم و نه هم فرزند یک منصبدار و ثروتمندی که دارای نام و نشان مشهور باشد. او بعد از اینکه عسکر شد، یاران عسکری خویش را دوستم صدا میکرد و این به دل بزرگ و شخصیت سترگ این قهرمان تعلق میگرفت. صداقت استفاده این واژه در قبال رفیقهایش بعدها از عبدالرشید، دوستم ساخت که حتا دشمنان قسمخورده و جانیاش نیز او را دوستم صدا کردند و این لطف بزرگ خدا برای یک دهقانزاده محروم و سرباز گمنام بود.
در آن زمان کسانی که در حکومت کار میکردند، دقیق مثل امروز از سیاستهای حتا غلط حکومت نیز دفاع و حمایت کرده، سخنان نادرستی را که از طرف منصبداران حکومتی گفته میشد، توجیه میکردند و سعی داشتند خود و صاحب سخن را برائت دهند. متاسفانه امروز نیز جوانان و منصبدارانی داریم که با این رویکرد زندهگی میکنند و به پرستیژ قوم و تاریخ خویش نمیاندیشند. اما دوستم از چهل سال گذشته تا امروز نقش عیار و قهرمانی را بازی میکند که با وجود کار در موقفهای مهم حکومتی، در مقابل هیچ کنش دولتمردان علیه اجداد و گذشته تاریخی بزرگانش سکوت و سعی به توجیه آن نکرده است. دوستم با وجود تمامی این محرومیتها، با احتیاط و درایت کامل آهستهآهسته ملت محرومش را تا این سرحد رساند و وقتی امروز جوانی در منصب مهم حکومتی کار کرده و آزادانه نوشته و به مسایل سیاسی پرداخته میتواند، همه از برکت مبارزههای این بزرگمرد است که بنیاد آن را چهل سال پیش با مشقت تمام گذاشته بود.
متاسفانه هستند تعدادی که دوستم و کارنامههایش را به باد انتقاد گرفته و برضد این مرد فداکار لب باز میکنند، اما ای کاش اینها به جای انتقاد در سنگرهای جنگ و سیاست، کنار این دهقانزاده حضور میداشتند تا طعم تلخ دوری از خانواده، کمینهای جانسوز، از دست دادن رفیقهای به جان برابر، گرسنهگی و تشنهگیهای پیهم و صدها دشواری مبارزه و جنگ را با چشم سر میدیدند و شاید امروز فکر آنها در مقابل این بزرگمرد تغییر کرده و موضع درستی در برابرشان انتخاب میکردند. وقتی کسی میخواهد دوستم را قضاوت کند، اسب او را گرفته و به میدان رزم که امروز در تمام گوشه و کنار مملکت شعلهور است برود، پایداری نشان داده و علیه دشمن مستقیم بجنگد، به تنش چندین زخم سلاح بردارد و گرسنه بماند، بعد قضاوت کند و حقا که این قضاوت، قضاوت درست خواهد بود. اما این قماش، آدمهای منصبخواه و جاهطلبیاند که نه سنگر دیدهاند، نه تاریخچه مبارزه دارند و نه هم آرمان و رویایی برای آینده خلق و مردمشان. تعدادی که با اشاره صاحبان قدرت میرقصند و معلوم نیست چه دستاوردی برای مردم به ارمغان خواهند آورد.
شهرت و مبارزه نفسگیر
این دهقانزاده محروم آهستهآهسته توجه منصبداران نظامی را به خود جلب میکند. در جنگها مقاومت نشان داده و دوستانش را تشویق به فداکاری در برابر ارزشهای میهنی و مردمی میکند. با گذشت هر روز، بر دانش جنگی او افزوده میشود، گویی روح بزرگمردی از مردان تاریخ در او حلول کرده باشد. به زودی با تاکتیکهای مختلف و متفاوت جنگی آشنا میشود. قشلههای عسکری او دارای سربازانی با ویژهگیهای متفاوت بود؛ تانکیستها، توپچیها، سواره و پیادهنظام، چریکها و قطعات خاصی که در میدانهای نبردهای تهاجمی استعداد خارقالعاده عالی جنگی داشتند. دوستم دقیق در صدر این جدول قرار داشت و برای نیروهای مختلف زیر امر خویش جغرافیای جنگی را راهنمایی کرده و استقامتهای مختلف و متفاوت از جمله کمینهای مسلحانه و انفرادی، حملههای غافلگیرکننده و نبردهای تنبهتن را آموزش میداد. استعداد و رهبری نظامی دوستم در جغرافیای ناشناخته و کوهستانهای سر به فلک کشیده این مرز و بوم چنان عالی و سنجیده شده بود که گویا اثر معروف هنر جنگ را که نویسنده آن یک جنگاور چینی به نام سن تزو است، باربار خوانده باشد.
شهرت و محبوبیت دوستم نه از آن سبب است که فاتح هر نبرد و آزادیبخش شهرها و ولسوالیها از وجود دشمن بوده و نه هم پیروزیهای پیاپی آن در مقابل بیگانهها. در صفحههای تاریخ کمتر جنگاوری دیده میشود که اخلاق جنگی داشته، پیرو اصول انسانی بوده و ارزشهای اجتماعی را در نبردها مد نظر گرفته باشد. کمتر رزمندهای بوده که مردم از او ترس نداشته و بدون لکنت به او حرفهایش را گفته باشند. شهرت و محبوبیت دوستم دقیق برمیگردد به خلقپروری و مد نظر قرار دادن ارزشهای اجتماعی و انسانی در برخوردها و جنگهایی که رهبری آن را برعهده داشته است. دوستم هیچگاهی و در هیچ نبردی اسیر را نکشته و با او بدرفتاری نکرده است. او از خانههای مردم، مسجدها، مدرسهها و مکتبها به عنوان موضع جنگی استفاده نکرده و به مواشی آسیب نرسانده است. از مردم به هیچ عنوان و اصطلاحی پول جمع نکرده و اعاشه نخواسته است. دوستم یک نظامی رسمی حکومت بود. او نه ملیشه است و نه هم ملیشهسازی کرده است. با امکانهای اندک حکومتی و با مد نظر گرفتن تمامیت ارضی و نوامیس ملی، جنگیده است. از همان سبب است که محبت او در قلبهای مردم جاری بوده و خلق ساده و بیپیرایه این سرزمین با جان و دل دوستش دارند.
عبدالرشید که بعدها دوستم شد، عسکر نظام بود، سربازی مثل تمام سربازهای کشور. نه کسی او را میشناخت، نه او کسی را و نه هم آشنا و بزرگی از ایل و تبارش بود تا در رشد او موثر واقع شود. شهامت و شجاعت او در نبردها بود که از عبدالرشید، دوستم ساخت و شاید دعای مظلومی از گوشه این سرزمین در حقش باشد تا او عهدهدار رهبری یک قوم بزرگ در این کشور شده و به مرحلهای برسد که چشم امید تمام خلق مظلوم این کشور جنگزده و بدبخت شود. اداره نظامی دوستم از چهار سرباز آغاز میشود. او در کار مبارزه و مقابله با دشمن، ابتدا چهار سرباز را اداره میکرده است. بعد از نشان دادن مهارتهای لازم جنگی و موفقیت در نبردها، مسوولیت سوق و اداره ده سرباز به او داده میشود. اگر در آن زمان رتبههای اداری و نظامی تغییر داده نمیشد، دوستم را اون باشی (کسی که مسوولیت سوق و اداره ده سرباز برعهدهاش باشد) میگفتند. اما متاسفانه مدت زمان بسیاری بود که مصطلحات اداری و نظامی که از میراث ترکهای جهان به ویژه ترکهای جنوب آسیا و ترکستان جنوبی در این سرزمین بود، با رویکردهای قومی و قبیلهای از ادارات و قشلههای نظامی حذف شده و در عوض اصطلاحات رایج امروزی به کار گرفته شدند. بعدها با نشان دادن فداکاری و جسارت لازم و دستاوردهای پی هم جنگی که در نبردهای حکومت حاصل شده بود، دوستم از اون باشی به یوز باشی (کسی که مسوولیت سوق و اداره صد سرباز برعهدهاش باشد) و سرانجام مینگ باشی ارتقا یافته و نامش به عنوان یل جنگآور و نترس در میان عامه مردم شهره شد.
دیر زمانی بود که کسی به اندازه دوستم در میان قومش مشهور و محبوب نشده بود. اضافهتر از دو قرن بود که مردم در انتظار چنین قهرمان و جوانمردی بودند تا به بیعدالتیهایی که در حقشان میشد، پایان داده صدای خفه شده آنها شود و ممثل خواست و آرزوهای تاریخیشان باشد. دوستم از همان آوان جوانی آماده میشد تا این مسوولیت بزرگ تاریخی را بر دوش کشیده و مدافع حقوق طبقه ضعیف جامعه و مردم خویش شود. سرانجام پس از اینکه به موقف بلند نظامی رسید، این اراده برای تمام مردم و حکومت آشکار شد. دوستم دیگر نه عبدالرشید و دهقانزاده محروم بود، نه کارگر تفحصات نفت و گاز و نه هم سربازی گمنام در قشلههای عسکری حکومت؛ او دیگر جنرال شده بود، رتبه نظامی که تا آن زمان کمتر با وجود تلاش و فداکاریهای پیهم به اوزبیک ـ ترکمنها تعلق میگرفت.
دوستم از آوان سربازی تا زمانی که جنرال شد، با وقایع جاری این مملکت خیلی محتاط و سنجیده شده عمل میکرد، اما در هیچ زمان و مقطعی نبوده که به رویدادها بیتفاوت بوده باشد. او همواره در جستوجوی تلاش برای تثبیت یک جایگاه مناسب برای قوم، تاریخ و هویتش بوده است. او با ایستادهگیهایش در مقابل بیعدالتیها و مظالم زمان، برای قومش فهماند که باید بیدار شده و به خودآگاهی اجتماعی ـ سیاسی برسند. همچنان از سیاست دوری نکنند و نگذارند حکام ظالم در مورد آینده سیاسی آنها تصمیم بگیرند. در حقیقت او با عملکردهایش فهماند که هر کس حق دارد در مورد سیاست بگوید، در تصمیمهای سیاسی دخیل باشد و به کجرفتاریهای زمامداران عکسالعمل نشان بدهد.
جنرال دوستم راه درازی را پیموده تا قوم و تبارش به این موقف و موقعیت برسد. او سالها در میان آتش، دود، خاکستر، باروت و مرمی زیست تا جایگاه و موقف امروزی حصول شود. وقتی امروز صدها جنرال، دگروال و عسکر ترکتبار در پادگان نظامی کشور حضور داشته و در برخی موارد عملیاتهای بزرگ و مهم نظامی را برعهده میگیرند، از نتایج تلاشهای خستهگیناپذیر این بزرگمرد است. در روزگاری که از این مردم دهها وزیر، والی، معین و کمیشنر وجود داشته و طی ۱۸ سال گذشته صدها وکیل در پارلمان و شوراهای ولایتی صدا بلند کردهاند، همه و همه برمیگردد به فداکاریها و از خودگذریهای این بزرگمرد در یکی از تاریکترین و خفقانآورترین دورههای سیاسی ـ نظامی این کشور.
جنرال دوستم دقیق زمانی مبارزه میکرد که جزای انتقاد از زمامدار اعدام بود. پولیگون و زندانهای بسیاری در کشور گواه داستانهای تراژیک مردانی است که گفته بودند برابری میخواهیم، کار میخواهیم و آزادی میخواهیم. گورهای دستهجمعی و قتلهای زنجیرهای دقیق میراث حاکمان و سردمداران آن زمان بود. در آن دوره که هر کس به فکر زنده ماندن خود و خانوادهاش بود، جنرال دوستم در چنان وضعیتی آرمان بزرگ تاریخی را در سر پرورانیده و برای بر کرسی نشاندن آن تلاش میکرده است. او با زخمهای بسیاری از بطن رویدادهای خونین روزگار خویش بیرون آمده و خلق مظلوم این سرزمین را به یک سمتوسوی درست که متضمن یک آینده درست و روشن باشد، راهنمایی کرده است.
دوستم پس از اینکه جنرال شد، آهستهآهسته به دفاع از ارزشهای تاریخی و فرهنگی اقوام ترک این سرزمین پرداخته و خیلی زود به عنوان مدافع ارزشهای انسانی و حقوق طبقه ضعیف جامعه خویش شناخته شد. در نبردهای پیاپی حکومت علیه بیگانهها، دشمنان خاک و خلق اشتراک کرده و دستاوردهای بسیاری را برای حکومت آن زمان به ارمغان آورد. او با وجودی که جنرال بود، در خط نخست جبهه حضور داشت و سرنوشت جنگ را همیشه با موجودیت خودش رقم میزد. در روزگار کنونی و حکومتهای امروزی، چه بسیارند جنرالها و منصبدارانی که فرمان جنگ را از اتاقهای تاریک داده و قشلههایی را رهبری میکنند که نه با عساکر آنها آشنایی دارند، نه جغرافیای جنگی را بلدند و نه هم تجربه رویارویی با خصم را در کارنامه دارند. از این جهت است که بیشتر خاک این کشور به شکل ملوکالطوایفی توسط مخالفان حکومت اداره میشود و دیدهایم که اوامر حکومت مرکزی در خیلی از نواحی به پشیزی خریدار ندارد.
پشتکار و مبارزه دوامدار جنرال دوستم برای برابری و عدالت اجتماعی، آهستهآهسته او را به یک رهبر سنتی و کاریزمای مردمی تبدیل میکرد. او به زودی برای بسیاری یک رهبر و برای عدهای پدر معنوی بود و کتلهای هم او را امید روزگار بد خویش میپنداشتند. او دیگر یک رهبر مقتدر و به تمام معنا شده بود. وقتی درک کرد که مردم ترک این سرزمین به یک خودآگاهی نسبی اجتماعی ـ سیاسی رسیدهاند، آرامآرام برای بسیج آنها تلاش کرد. خیلی زود متنفذان و خبرگان ترکستان جنوبی و قطغنزمین را برای آغاز یک مبارزه مشترک و ملی فرا خواند.
داعیه جنرال دوستم از آغاز تاکنون برابری و عدالت اجتماعی در کشور بوده است؛ به این معنا که او میخواست به فرهنگ و ارزشهای اجتماعی و تاریخی قوم و تبارش احترام گذاشته شود، برای نوجوانان و جوانان زمینه تعلیم و آموزش فراهم شده و طبقه روشنفکر و دانشآموخته این کتله، بدون تبعیض و تعصب در منصبهای مهم حکومتی کار کنند.
تاریخ گواه است که ترکهای جهان همواره رهبرانی از بطن جامعه داشتهاند؛ رهبرانی که مردمشان را از چنددستهگی، تفرقه و محرومیت نجات داده و در راستای تاسیس ارزشهای انسانی در جامعه و بازیابی هویت تاریخی و فرهنگی سوق دادهاند؛ رهبران شجاع، جسور و نترس. دوستم پس از دو قرن محرومیت، عین همین نقش را برای مردم ترک این سرزمین در ترکستان جنوبی و قطغنزمین بازی کرده است. از لحاظ باور و عقیده تاریخی ترکهای جهان، بر شانههای این بزرگمرد مرغ هما نشسته است؛ به این تعبیر که او طاقت و صبر زیادی برای تحمل ناملایمات و اتفاقهای روزگار داشته و طالع بلندی در خطرها دارد. اما ما باور داریم که عزت و ذلت از طرف خداوند است. خداوند اگر بخواهد به کسی عزت دهد، احدی نمیتواند به نام، موقف و جایگاه او صدمه بزند و اگر او به کسی ذلت دهد، هیچ نیرو و قدرتی توان آن را ندارد که به او جایگاه بخشیده با شرف و محبوبش سازد. این عزت خدایی است که یک دهقانزاده رهبر شده و برای قومش تلاش و فداکاری میکرد. در راستای دفاع از ارزشهای انسانی تلاش کرده و آرمان نهادینه شدن عدالت اجتماعی را در سر میپروراند. به لهجه عامیانه اوزبیکی و ترکمنی صحبت کرده و پای تمام حرفهایش ایستادهگی میکند. بزرگتر از این، چه عزتی میتواند باشد که مردم او را دوست داشته و به صداقت او باورمند باشند.
جایگاه جنرال دوستم با گذشت هر روز در میان خلق مظلوم ترکستان و قطغنزمین که سالها مورد بیمهری حکومتها قرار گرفته بودند، قوی و مستحکم میشد. قول معروفی است که میگوید: «کسی که آفرین مردم خود را دارد، نباید باکی از نفرین دشمن داشته باشد». دوستم دیگر آفرین مردم خود را داشت و تمام فکر و تلاشش برای این امر صرف میشد که چگونه این مردم صادق و شجاع را به شکل بهتری انسجام بخشیده و خوابهایی که برایشان دیده بود را به حقیقت تبدیل کند. این بود که گامی فراتر نهاد و در کنار نظام و فعالیتهای عسکری به سیاست پرداخته و خیلی زود به عنوان کاریزمای سیاسی ـ نظامی عرض وجود کرده مطرح میشود.
تشکیل حزب سیاسی
اوزبیک ـ ترکمنها و در عموم خلق ترک این سرزمین در روزگار کنونی، دهها سازمان و صدها نهاد و انجمن دارند که ثبت وزارت عدلیه جمهوری اسلامی افغانستان هستند. بنیادها و انجمنهای تأسیس شده از نشانی این قوم در عرصههای گوناگون فعالیت دارند. مؤسسان این تشکلها از موضوعهای کوچک فرهنگی گرفته تا مسایل بزرگ اجتماعی ـ سیاسی دخالت کرده و تلاش میکنند زیر سایه نهادشان از هویت، تاریخ و فرهنگ خویش حفاظت و صیانت کنند. کم نیست سازمانهایی که به خاطر تأمین عدالت اجتماعی و بیمهری حکام و نظام امروزی به سرکها ریخته و برافراشتن چادرهای تحصن در معابر عمومی را در کارنامه دارند. هفتهنامهها، ماهنامهها، فصلنامهها و گاهنامهها امروز میان جوانان این قوم به کثرت یافت شده و هر کدام از آنها انعکاسدهنده مشکلات جامعه امروزی این قوم بزرگ است. از این رسانههای نوشتاری گاه چنان مقالههای تند و تیز را مطالعه میکنیم که درد عمیق این خلق حس شده و عمق محرومیت آنها مشاهده میشود. از سویی، چنان راحت و بینگرانی واژهها را کنار هم قرار میدهند که گویا صاحب همه چیز بوده و صاحب اختیار این وطن باشند. جوانان بیهیچ تشویشی، بیهیچ نگرانیای و بیهیچ ترسی به فساد، حقتلفی و بیعدالتیهای حکام پرداخته و آنها را به پاسخ دادن فرا میخوانند. خلق ترک این سرزمین و به ویژه جوانان این قوم بزرگ باید بدانند که این دستاوردها یکشبه حاصل نشده و انعام گروه و حزب خاصی هم نیست و نه هم لطف مردی از مردان حکومتها در گذشته است.
مردم ترک این سرزمین وضعیتهایی را در این خاک سپری کردهاند که نوشتن برایشان قدغن بود، فریاد از حقوق اساسی در گلوها خفه میشد، تأسیس سازمان و نهادهای اجتماعی ـ سیاسی تابو بود و حتا موارد بسیاری است که نشستهای خودمانی جوانان این خلق، سیاسی تعبیر شده و چه بسا جوانان در همچو قضیهها از سوی نظام حاکم کشته شده و نامراد از دنیا رفتهاند. این سرزمین تجربههای تلخ تلف شدن انسان و حقوق انسانی را در ورقهای تاریخ خویش دارد. شاید باور آن برای مردم و نسل امروز، به ویژه جوانان و طبقهای که تاریخ نخواندهاند، سخت باشد؛ اما در این کشور دورههایی بوده که متنها سانسور شده، در دانشگاهها و حوزههای علمی کتابهای مخصوص نظام تدریس شده و از مجله و رسانههای چاپی و تصویری آزاد خبری نبوده است. برههای از تاریخ که نویسندهها نمیتوانستند آزاد بنویسند و آزاد انتقاد کنند، شکایت از روزگار و شرایط حاکم فقط در شبنامهها نوشته شده و هر کس نیز جرأت خواندن آن را نداشته است.
امروز بحث روی مسایل اجتماعی ـ سیاسی امری معمول در میان جوانان این قوم است. آنها آزادانه به رسانهها دعوت میشوند، آزادانه حرف میزنند و بدون کدام ترس و لرزی مینویسند. از حاکم انتقاد میکنند، علیه او تظاهراتهای مسالمتآمیز به راه میاندازند، برایشان نامههای سرگشاده مینویسند و عملاً در مقابلشان بدون اندکترین ملاحظهای از مشکلات و بیمهری حکومتشان لب باز میکنند. اینها و چنین فعالیتهایی در گذشتهها هیچگاه بیپاسخ نمانده است. کمترین جزا حبس، تبعید و بدترین آن اعدام و نابود کردن عیال و خانوادهاش بود. ما هیچگاهی فراموش نمیکنیم و نباید بکنیم که از کجا به کجا آمدهایم، چگونه حال و روزمان از شکلی به شکلی دگرگون شده و توانستیم به تعیین سرنوشت خویش برسیم. ما هیچ گاهی نخواستهایم و نمیخواهیم با نوشتههای خویش بر گروهی تاخته و هیجان عاطفی کتلهای را برانگیزیم؛ اما اینها واقعیتهای انکارناپذیر تاریخ و گذشته این سرزمین است. ما با هیچ کسی مشکل نداریم؛ اما هرکس میتواند واقعیت را در ورقهای تاریخ این کشور مطالعه کند. هیچ جای این تاریخ گنگ نیست. هیچ صفحه تاریخ که نویسندهاش ارزشهای اخلاقی نویسندهگی را مد نظر قرار داده باشد، دروغ نیست.
فرض محال که تاریخ دروغ میگوید، آبادانی که در تاریخ این خاک نیاکان ما از خود به جا گذاشتهاند، چه میشود؟ باغها و آبادانی تاریخی کابل که با سبک معماری اوزبیکی آن زمان ساخته شده، چگونه بر آنها برچسب دروغ خواهید زد؟ مقبره خلیفه چهارم اسلام و روضه مبارک را با کدام انگشت پنهان خواهید کرد؟ منار هرات و آبادانیهای تاریخی جلالآباد، قندهار و غزنی را چگونه تعریف خواهید کرد؟ اصلاً اینها هیچ، مولانا جلالالدین محمد بلخی، امیر علیشیر نوایی، سلطانحسین بایقرا و ظهیرالدین محمد بابر را نگرانم که با کدام الفاظ و با کدام واژه نوشته خواهید کرد. ما از عمر تاریخ این سرزمین حرف نمیزنیم، اما اگر کسی بخواهد تعلق ما را در این خاک و این سرزمین به باد انتقاد بگیرد، ما با دولتهای عادل، پادشاهان دانشمند و ادیبان پاکنفس در برابر آنها ایستاد خواهیم شد. ما بر اصل همپذیری تاکید داریم؛ اصلی که سالها است جنازه آن توسط دولتها و حکومتهای مستبد دفن شده است.
تاریخ نه چندان دور این کشور روایت از تراژدیهایی دارد که هیچ نویسنده باوجدان نمیتواند از آن چشمپوشی کند. ما امروز از هیچ چیز به همهچیز رسیدهایم. مفهومها و واژههای سیاسی که امروز ورد زبان جوانان و بزرگسالان ما است، در گذشتههای نه چندان دور اینگونه نبوده است. ما روایت دو صد سال گذشته این سرزمین را نمیکنیم، از بینظمی حاکم در صد سال پسین برای یک لحظه چشمپوشی کرده و بخشی از تاریخ تلخ نیم قرن پیش را یادآور میشویم.
محمدطاهر بدخشی و رفیقهایش، شخصیتهایی بودند که از طرح «حل عادلانه مساله ملی» سخن به میان آوردند؛ روشنفکرانی که مردم را برای بیداری و خودآگاهی دعوت کرده و قلم جنباندند؛ کتلهای که از عدالت اجتماعی حرف زده و خواستار احترام به ارزشهای تاریخی و فرهنگی اقوام بومی این سرزمین شدند. بدخشی از وضعیت حاکم به تنگ آمده و پس از «محفل انتظار» به تأسیس سازا (سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان) پرداخت و آغاز به فعالیتهای سیاسی کرد. دیری نگذشته بود که شعبه انشعابی آن توسط یکی از رفیقهایش به نام مولانا بحرالدین باعث به سفزا (سازمان فداییان زحمتکشان افغانستان) مسما شد. این شخصیتها با نامهای مختلف هدفهای عالی انسانی را در این خاک دنبال میکردند. عدالت اجتماعی و برابری سیاسی از مهمترین آرمانهایی بود که از تریبون این سازمانهای اجتماعی ـ سیاسی منعکس میشد. متأسفانه دیری نگذشت که نظام حاکم ابتدا محمدطاهر بدخشی را با هزارها همفکر به جوخه اعدام فرستاد و حتا به فرزند جوانش بایقرا رحم نکرد و به تعقیب آن نیز مولانا بحرالدین باعث با جمعی از سفزاییها به شهادت رسانده شدند.
زمانی که طاهر بدخشی، مولانا بحرالدین باعث و جمع بسیاری از روشنفکران متعلق به این تشکیلهای سیاسی اعدام شدند، افغانستان دارای قانون اساسی بود. تاریخ روایتهای درست و موثقی از آن دورهها دارد. به اصطلاح نویسندهگان مزدبگیر، حکومت برای نخستینبار بود که در آن زمان جمهوریت را اعلان کرده و مردم را تشویق کرد تا به سرنوشت خویش حاکم باشند، از تکرویهای حکومت انتقاد کرده و برای اداره بهتر مملکت نظر بدهند. اما نه قانون اساسی، نه جمهوریت و نه هم دهه بعد از آن که به دهه دموکراسی نامگذاری شده بود، هیچ زخمی از زخمهای این مردم را مداوا نمیکرد؛ زیرا برخورد حکومتها با مردم در طول تاریخ چندصدساله عقدهای بوده و همواره سیاستهای حذف فرهنگی این اقوام را در خفا به پیش برده است.
زمان اعدام طاهر بدخشی، مولانا بحرالدین باعث و جمع بسیاری از روشنفکران سازایی و سفزایی مصادف بود با دوره جوانی جنرال دوستم. دوره سیاه، تاریک و هزار مرتبه دگرگونتر و خطرناکتر از وضعیت امروز برای تمام ساکنان و به ویژه اقوام ترک این سرزمین بوده است. فکر سیاسی دوستم مبنی بر بیداری و خودآگاهی قوم خویش درست در همین زمان و از همین مقطع تاریخی آغاز میشود. او عملاً اعدام گروهی از روشنفکران بومی این سرزمین را با چشمِ سر مشاهده کرده و از آن درسهایی میگیرد. او درک میکند که قومهای مظلوم و محروم این سرزمین ابتدا به بازوی توانا و قلب نترس برای دفاع و پشتیبانی به خاطر بقا نیاز داشته و در مرحله دوم به روشنفکران و متخصصانی ضرورت است که بتوانند مفاهیم اجتماعی را تعریف، بنبست حاکم را تشخیص و سیاست حکومت را مبنی بر طبیعت و سرشت انسانی تنظیم کنند.
رویدادهای غمانگیز و وقایع جاری جنرال دوستم را واداشت تا آهسته و آرام راه خویش را به سوی بیداری خلق و مردمش بپیماید. او میدانست که انسجام گروهی از همفکرانش دور یک محور درست سیاسی چه تاوان بزرگی برای او خواهد داشت و چه تنفر عظیمی نسبت به او ایجاد خواهد کرد؛ اما او اعتماد داشت که دعا و پشتیبانی قشر مظلوم و ضعیف جامعه با او است. این بود که دیگر نگران نفرین دشمنانش نشده و برای مبارزهای که انجامش در آن روزگار به خوبی مشخص نبود، آماده شده و با اراده قاطع در این راه قدم گذاشت. جنرال دوستم میدانست که شجاعت ناآگاهانه عین مرگ است، از همین سبب بود که ابتدا با فداکاریها و دستاوردهایش در میدانهای رزم استعداد و هوش بلند خویش را به مردم ثابت ساخته و در مرحله بعدی گروهی از متنفذان، علما، روشنفکران و جوانان که شامل زنان و مردان بودند در محور یک فکر سیاسی درست بسیج و یک مساله تاریخی را بعد از اضافهتر از دو صد سال به شکل واضح، روشن و باز مطرح کرده و موفق به تأسیس جنبش ملی اسلامی افغانستان به عنوان یک حزب سیاسی شد.
جنرال دوستم بسیار زود به عنوان یک طرف قوی در معاملههای سیاسی کشور نقش بازی کرد. حزب سیاسیای که جنرال دوستم تأسیس کرده بود، به زودی میان طبقه ضعیف جامعه مطرح شده و اقوام ترک این سرزمین را در محور خویش منسجم ساخت. خلق مظلوم ترکستان جنوبی و قطغنزمین دیگر او را بیشتر از یک جنرال و شخصیت نظامی دوست داشتند و او دیگر به عنوان رهبر مقتدر ترکتباران افغانستان در مجالس داخلی و خارجی یاد شده و مدافع حقوق آنها شناخته میشد. تاریخ گواهی میدهد که همینطور نیز بوده است. جنرال دوستم به عنوان رهبر این حزب به زودی مفاهیم عدالت اجتماعی و برابری سیاسی را مطرح کرده و مردم را برای نهادینه کردن این مفاهیم در جامعه خویش تشویق کرد. بعد از این تاریخ بود که خلق ترک این سرزمین توانست آهستهآهسته بعد از قرنها به شکل آزاد به سیاست پرداخته و مشکلات خود را آزادانه نگاشته و منعکس کند.
تأسیس این حزب سیاسی به عنوان نقطه عطف و آغاز مجدد فعالیتهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی توسط اقوام مختلف ترک، به ویژه جوانان در کشور بود. به کمک این حزب جوانان بسیاری به خاطر تحصیل به خارج فرستاده شده و از سبب دادخواهیهای این حزب بود که صدها مکتب در منطقههای ترکستان و قطغن ایجاد و برای نوجوانان و جوانان زمینههای آموزش و تحصیل فراهم شد. این حزب به خوبی توانست ضربههایی که سالها بر فرق فرهنگ و ارزشهای تاریخی اقوام ترک این سرزمین کوبیده میشد را مهار کرده و با تقدیم استعدادهای بکر و تازه در عرصههای اجتماعی ـ فرهنگی این فعالیتها را از سر بگیرد و اقدام به بازیافت فرهنگی کند.
ترورهای ناکام
دستگاههای ترور همواره در تمام عصرها و در همه حکومتها بدون استثناء وجود داشته است. اشتباه نخواهد بود که عمر کشتارهای سازماندهی و طراحی شده را با عمر بشر در زمین مقایسه کنیم. اگر نگاه گذرایی در تاریخ جهان داشته باشیم، درک میکنیم که حکومتها در بیشتر موارد این روش را برای از بین بردن یا هم خنثاسازی پلان رقیبان و مخالفانشان اجرا میکردهاند. در مقابل کم نیست قضایایی که در آن مخالفان حکومت علیه منصبداران و حکام دست به چنین اقدامها زده و فرش قدرت را برای حزب یا هم سازمان خویش هموار کرده باشند.
تاریخ گواه آن است که ترورهای سازماندهی شده از سوی حکومتها و به ویژه سازمانهای فاشیستی و قومی علیه رهبران سنتی و کاریزماتیک که برای برابری و عدالت اجتماعی به مبارزه برخاستهاند، امری معمول و عادی بوده است. این ترورها نه تنها به از بین بردن یک شخص و یک رهبر خلاصه نمیشد، بلکه نتایج آن در موارد بسیاری حتا به تغییر نظام و انتقال قدرت از گروهی به گروهی دیگر منجر شده و سبب تغییرهای بنیادی در دستگاه قدرت یک کشور میشد.
ترور و دستگاه حذف فزیکی شخصیتها هم در جهان اسلام و هم در جهان غیراسلام امری معمول بوده است. اگر بخواهیم قضایای ترور را در تاریخ و نوشتههای اسلامی جستوجو کنیم، بدون شک ماجرای شهادت خلیفه دوم و خلیفه سوم اسلام (حضرت عمر فاروق و حضرت عثمان رضیالله عنهما) به ذهنها میرسد که مثالها و نمونههای بارز این مدعا است. از سوی دیگر، اگر نگاه اجمالی به تاریخ صد سال پیش جهان داشته باشیم، خواهیم دید که مهاتما گاندی، رهبر اسطورهای هند، دکتر مارتین لوترکینگ که برای برابری حقوق سیاهپوستان امریکا مبارزه میکرد، چهگوارا، انقلابیای که در برابر امپریالیزم میرزمید، دهها و صدها رهبر، مبارز و رییس جمهور به این تکتیکها کشته و ترور شدهاند. اما در مقابل بودهاند شخصیتها و رهبرانی که از هر سوءقصد جان سالم به در برده یا هم به زبان عامیانهتر «طالع کردهاند»، که از این میان میتوان به فیدل کاسترو، رهبر کوبا و آدولف هیتلر، رهبر نازیهای آلمان اشاره کرد.
آنطوری که تاریخ بیان میدارد، در کشورهای مختلف، کمتر گروه و اجتماعی سراغ میشود که دستکم با قبیلهگرایی و فاشیزم نزیسته باشد. تاریخ در برخی موارد کلاً خلاصه میشود به مبارزه میان طبقههای قوی و ضعیف یا هم میان اشراف، نجیبزادهگان و طبقه محروم و بیچاره. ناگفته نباید گذاشت که جامعه طبقاتی و محرومیت تودهای در اجتماع خود نمایانگر نبود یک رویه درست برای امر حکومتداری و سیاستپردازی است. از این سبب است که منازعهها شکل گرفته و جنگها اتفاق میافتد. گروهی به خاطر حفظ عزت تاریخی میرزمد و طبقهای هم برای برابری و عدالت اجتماعی. اینجا است که قصه تاریخ گرم شده و در موارد بسیاری خواننده را تشویق میکند تا ایستادهگی آموزد.
با مطالعه ورقهای تاریخ معاصر افغانستان، این موضوع واضح میشود که ما سالها با قبیلهگرایی و فاشیسم زیستهایم؛ اندیشهای که در صورت عملی شدن از سوی دستگاه حکومت منجر به ایجاد طبقهها در جامعه شده و سبب محرومیت تودهها میشود. این فکر سالها است که از سوی مجریان حکومت علیه اقوام بومی به ویژه ترکهای این سرزمین به روشها و شیوههای گوناگون به اجرا درآمده است. از همین سبب بسیاری از مبارزان و رزمندهگانی که در گذشته برای برابری و عدالت اجتماعی این مردم گلو پاره کرده بودند، ترور و از صحنه روزگار محو شدند که به نمونههای بارز آن اشارههایی داشتهایم. داستان و حکایتهای تلخ ترور و حذف فزیکی شخصیتها در این کشور موارد کمپیدا و نادری نیستند که بتوانیم با ذکر نام چند شخص آن را خلاصه کنیم. شهدای راه آزادی و عدالت اجتماعی در این سرزمین به حدی زیاد است که اگر ما تنها به ذکر نام این شخصیتها اکتفا کنیم، کتابهای ضخیم از آن تدوین میشود که هر خوانندهای را به وحشت خواهد انداخت.
جنرال دوستم شاید آخرین مبارزی در این سرزمین است که به خاطر دفاع و پشتیبانی از تودههای مظلوم و اقوام بومی این جغرافیا کمر مبارزه را بسته و مستقیماً علیه فاشیسم و این فکر ناقص انسانی به ستیز برخاسته است. او سالها است که نقص فاشیسم را با جملههای عامیانه برای مردم و حکومتها بیان میدارد، اما این حکومتها هستند که همواره با ایجاد رعب، ترس و وحشت در میان مردم با این موضوع برخورد کرده و آن را توجیه میکنند. جنرال دوستم در طول مبارزهاش با کمینهای جانسوز و سوءقصدهای خطرناک بسیاری مواجه شد که به یاری خدا و به کمک هوش بلند نظامی ـ استخباراتی از تمام آنها جان سالم به در برده و حرکت خویش را برای برآوردن آرمان بزرگ تاریخی با اراده تمام دوام داده است.
این واضح است که عامه مردم جنرال دوستم را دوست داشته و او را تنها رهبر و بزرگی در کشور میدانند که میتواند به بحرانهای کنونی نقطه پایان بگذارد و مردم را با تفاوتهای موجود فرهنگی و تاریخی دوباره منسجم کند. از این جهت سالها است که فاشیسم با برنامههای مختلف و متفاوت میخواهد این دهقانزاده را از صحنه دور کرده و راه خویش را برای سرکوب فریادهای برابری و عدالت اجتماعی میان طبقههای ضعیف جامعه باز کند. چهل سال مبارزه جنرال دوستم با هزارها کمین و شبیخون همراه بوده است؛ کمینهایی که زنده ماندن از آنها نمیتواند جز لطف پروردگار در حق این قوم محزون و درمانده باشد.
هدف قرار دادن در میدانهای بزکشی، انفجار در مسجد، زهر و قرصهای کشنده در غذا، حملههای انتحاری بر موتر و نشانه گرفتن هواپیمای حامل، حمله در میان هواداران، سوءقصد توسط جنگافزارهای خرد، یورشهای مسلحانه بر منزل، کمینهای طراحی شده و نشستهای از پیش برنامهریزی شده که با حضورش ترور میشده است، از نمونههای اندکی است که جنرال دوستم در طول زندهگی و مبارزهاش علیه نابرابری با آنها مواجه شده و از تمام آنها جان سالم به در برده است. ماینگذاری زیر پُل و پُلچکهایی که قصد عبور از آن را داشته و کارگذاری ماینهای چسبکی به حدی فراوان بوده که جنرال دوستم با صدها مورد از آن مواجه شده و به اذن پروردگار عالمیان از تمام آنها جان سالم به در برده است.
جا دارد در این نوشته یکی از شبیخونهایی که علیه او در جریان معاونت نخست ریاست جمهوری و در سفر «غورماچ فاریاب» اتفاق افتاد را بنویسم. مطمینم بعد از خواندن این واقعه هر عقل سلیمی خواهد دانست که فاشیسم چه افکاری نسبت به مردان آزاده و مبارز داشته و چگونه میخواهد از شر آنها خلاصی یافته و بر مردم با زور سلاح و تفنگ حکومت کند.
«شب هنگامی که جنرال دوستم با نیروهای زیر امرش برای آزادسازی بخشهای مختلف ولسوالیهای قیصار و غورماچ فاریاب در حرکت بود، با کمین مهندسی شده برخورد میکند. این کمین در یکی از دشوارگذرترین راههای این منطقه که به کجهکی معروف است، اتفاق میافتد. شبیخون مذکور دارای ابعادی است که هر خوانندهای را به وحشت میاندازد. قضیه طوری است که ابتدا دو تانک نظامی که در این پلان سهم داشتند، در داخل قوای دوستم جابهجا میشوند، در فاصله تقریبا دو کیلومتری نیز سه کمین خطرناک طراحی میشود. برنامه طوری اجرا میشود که جنرال دوستم از کمین نخست بیآنکه بالایش حمله و آتشی گشوده شود، عبور میکند. در کمین وسطی حمله شروع شده و هنگاهی که بخواهد پیشروی کند، با کمین سوم مواجه میشود و در صورت عقبنشینی نیز کمین اولی انتظارش را میکشد. وقتی حمله کمین وسطی شروع میشود، جنرال دوستم و سربازان زیر امرش مقاومت نشان میدهند، بیآنکه به جلو [بروند] یا به عقب برگردند. اینجا است که دو تانک نظامی پلان شده نیز بالایشان حمله میکند و در این زمان حساس کمین اولی و سومی منتظر نمانده از دو طرف با کمین وسطی و تانکهایی که در داخل قوا جابهجا شده بودند، حمله را شدت میبخشند. گواهان میگویند که هر کمین اضافهتر از صد جنگجو را شامل میشد. برخیها میگویند که دشمن آنقدر در میان ما جابهجا شده بود که جنگ تنبهتن نیز اتفاق افتاد، اما سربازان جانبرکف جنرال دوستم او را از تانک بیرون کرده و جنگ رویارویی را آغاز کردند که سرانجام موفق شدند یک قسمت شبیخون را خنثا و خود را به منطقه امن برسانند.»
جنرال دوستم در طول چهل سال مبارزه برای برابری و عدالت اجتماعی در میان اقوام ساکن این کشور، بارها از سوی دشمنان خاک و مردم افغانستان به ویژه استخباراتهای بیرونی مورد حمله و سوءقصد قرار گرفته است. او باورمند است که اجل انسان را از مرگ نجات میدهد. همچنان باید اضافه کنم که جان سالم بردن از چنین حملهها و شبیخونها، وابسته است به دعای مظلومان، یتیمان، بیوهزنان و بیچارهگان این مملکت و حقا که پروردگار تا زمانی که او برای مردم و میهن خویش صادقانه تلاش میکند، دشمنانش را شرمسار و نابود کرده و برنامههای شوم آنها را ناکام خواهد کرد و بیشک خدا از نیت بندهگان خویش آگاه است.
بیمهری رفیقها
هر حرکت و اندیشهای مستلزم نفرات درست و بادرک است. شخصیتهایی که سرد و گرم روزگار خستهشان نکرده و توفانهای خرد و بزرگ منحرفشان نکند. انسانهایی که از خود خط سرخ داشته و دارای ارزشهای غیرقابل معامله باشند. هر حرکت نیازمند چنین شخصیتهایی است؛ آدمهایی که انعطافپذیری کمتری داشته و اراده مستحکم نسبت به هدفهایشان داشته باشند؛ آنهایی که ارزشهای خویش را معامله نکرده و برای هدفهایشان حاضر به قربانیهای بزرگ و بزرگ و خیلی بزرگ باشند. هیچ چیز در یک حرکت و راه مشترک به اندازه دوستان و رفیقهای بامنش درست و پاک مهم نبوده و نیست. شاید مسالههای مادی و داشتن یک مانیفیست قوی نیز از اصلهای مهم یک راه و هدف جمعی باشد، اما نمیتواند به اندازه یک یولچی و آشنای درست، مهم و دارای اهمیت باشد.
در یک نگاه هرچند سطحی به حزبها و سازمانهای سیاسی ـ نظامی ملی و منطقهای، درک این مطلب خیلی ساده میشود که موفقیت و دستاورد این تشکلها نه تنها در موارد بسیاری ربطی به چارچوب فکری و مسایل مادی ندارد، بلکه بیشتر به فداکاری، از خودگذری و اعتقاد کسانی وابسته است که در این راه از خود پایداری نشان داده و در قبال بر کرسی نشاندن هدفها و مقصدهایشان ایستادهگی میکنند. در تاریخ، سازمانهای بسیاری را گواه هستیم که با وجود داشتن اعضای دانشمند و خبره ناکام بوده، ولی برعکس حزبهایی نیز وجود داشته که رهبران آن کارگرها، دهقانها و مردم عادی بودهاند، اما سالها اقتدار مملکت را به دست داشته و قدرتمندترین مردمان جامعه محسوب میشدهاند. ناکامی اولی به خاطر نداشتن راهکار درست و جامع نبوده و موفقیت دومی نیز به دلیل وجود یک ایده قوی نبوده است. عامل اصلی موفقیت و ناکامی در تمام این سازمانها و حزبهای سیاسی، داشتن شخصیتهای متعهد نسبت به هدفهای جمعی و سازمانی بوده که در موقعها و وضعیتهای حساس با درنظرداشت ارزشهای جمعیشان پرداخته و اندکترین توقعی نسبت به خواستهای شخصی و خانوادهگیشان نشان ندادهاند. پس قابل درک است که وجود شخصیتهای متعهد، صادق، فداکار و از خودگذر از شرطهای اولی موفقیت جمعیتها، صنفهای اجتماعی و دستههای سیاسی است و این قاعده عمومی برای تمام تودههای اجتماعی ـ سیاسی است.
از آوان تأسیس کشوری به نام افغانستان و به ویژه نیم قرن پیش تمام حرکتها، انسجامها و صنفهای اجتماعی ـ سیاسی یا از درون به سبب عدم وجود شخصیتهای فداکار از هم میپاشید یا حکومت آنها را با استفاده از دستگاه نظامی فاشیسم متفرق میکرد یا هم اعضای مؤسس آن به دلیل وجود چالشهای دشوار راه مبارزه، دست از کار میکشیدند. ما به نمونههای تجمعات اجتماعی ـ سیاسی اقوام بومی این سرزمین و سرکوب آنها توسط فاشیسم و عاملان آن در این نوشته اشارههایی داشتهایم، اما باز هم نیاز است به موردهای خاصی اشاره کنیم که دال بر صدق ادعایمان باشد.
حزب و سازمان جنبش ملی اسلامی افغانستان، یک حرکت جدید با فکر و ایده خاصی بود که از متن جامعه ترک این سرزمین برخاسته و برای انسجام اجتماعی، سیاسی و فرهنگی این اقوام کمر همت بسته بود. جنرال دوستم دقیقاً در متن این حزب و در صدر فعالیتهای آن حضور داشته و آن را رهبری میکرد. این دهقانزاده آرمان بزرگ مردمی را در سر داشت و شاید در صورت ایستادهگی رفیقهای با جان برابرش او زودتر و پیشتر میتوانست نتیجه تلاش و حرکت شبانهروزی خود را بگیرد، اما اینگونه نبود و نشد.
او دوستان خود را دوست داشت و به آنها احترام میکرد. با وجودی که نتوانسته بود دانشگاه برود، اما از دید نظامی و نبوغی که در سیاست و اوضاع جاری کشور پیدا کرده بود، با صبر تمام وقایع و جریانهای سیاسی را همانند یک کارکشته در این عرصه برای آنها تشریح و توضیح میکرد. هیچگاهی از آموزش دوستان و رفیقهایش خسته نشد. آنها را تشویق کرد و فرصت داد تا در نبردها با او حضور داشته و مشکلات سنگرهای رزم را عملاً مشاهده کنند. آرزوی این دهقانزاده پختهگی و قوی شدن اطرافیانش در مسالههای سیاسی_نظامی و اجتماعی ـ فرهنگی بود، اما مواردی که در ادامه از آن یادآوری خواهد شد، کمر دوستم را بارها شکسته و روحش را خسته ساخته است؛ ولی او عزم متین در کارها و آرمانهای خود دارد و هیچگاهی بغضش را جز خدا برای کسی بازگو نمیکند و نکرده است.
زمانی که طالبان برای تداوم و حفظ قدرت برای پشتونهای این سرزمین تأسیس شده و به عنوان یک حزب سیاسی ـ نظامی فعالیتهای خویش را آغاز کرد، نباید انکار کرد که در جستوجوی نفوذ در ولایتهای شمالی افغانستان (ترکستان جنوبی و قطغنزمین) بود. از نظر فاشیسم، این رویه به خوبی میتوانست جمعیتهایی را که در گوشه و کنار ولایتهای شمالی با استفاده از نظامنامه ناقلین جابهجا شده بودند، منسجم ساخته و برای پشتونیزه کردن این مملکت استفاده کنند. طالبان گروهی بود که برای ناقلان ولایتهای شمالی امکان انسجام نظامی با استفاده از ایدیولوژی اسلامی را میداد. وگرنه ما گواه آن نیستیم که ناقلان به مکتب رفته و شبی از شبهای خود را برای آموختن وقف کرده باشند؛ اما گواه بودهایم که به مال شهروندان چشم دوخته، زمین مردم را غضب کرده، راه مردم را گرفته و آرامش آنها را از بین بردهاند.
وضعیت خیلی سخت و حساس شده بود. ولایتهای شمالی در تهدید بلند نظامی گروه طالبان قرار داشت، حکومت یک تعریف مشخص از دوست و دشمن خود نداشت و مردم ولایتهای ترکستان جنوبی و قطغنزمین نگران بودند. واقعیتهای صد سال و دو صد سال گذشته آنها را نگران کرده بود و آنها یکبار دیگر ترس از دست دادن چیزفهمها و جوانان این خلق را با خود داشتند. برای همه واضح است که ترکهای جهان و شمال افغانستان خدمات بیشایبه به اسلام کردهاند. این مردم سالها برای اسلام جهاد کرده و برای گسترش این دین در اطراف و اکناف جهان نقش جدی داشتهاند. حالا تقدیر بر آن بود تا گروهی از نام و نشان اسلام آنها را قلع و قمع کرده و روشنفکران آنها را یا از دم تیغ بگذراند یا هم تابع خویش کرده و منزوی سازد.
در این زمان حساس جنرال دوستم، این دهقانزاده محروم، برای دفاع و حمایت از جان، مال و ناموس مردم نیروهای زیر امر، دوستان و رفیقهایش را برای رویارویی با دشمن و این گروه انسجام بخشیده و آماده جنگ علیه آنها شد. درست در اوج مبارزه و مجادله با طالبان بود که یکی از رفیقهای با جان برابر و دوست روزهای دشوارش تغییر جهت داده و دست به دشمن داد. این واقعیت در صفحههای تاریخ و رسانههای داخلی و خارجی اینگونه انعکاس داشته است:
«احمدرشید، خبرنگار پاکستانی در کتاب «طالبان» نوشته است که سازمانهای استخباراتی پاکستان، در ایجاد ایتلاف میان طالبان و جنرال ملک نقشی مهم داشتند. هرچند ایتلاف جنرال ملک با طالبان حتا یک هفته هم دوام نکرد، اما گفته میشود «بغاوت» جنرال ملک قدرت نظامی جنرال دوستم را تا حد بسیاری تضعیف کرد. در آن زمان، بسیاری از قرارگاههای نظامی وفادار به جنرال دوستم از هم پاشید».
«همچنین «بغاوت» جنرال ملک سبب شد که دوستم به ترکیه برود و مدت طولانی در آنجا بماند. حتا مدتهای بعد از آن نیز جنرال دوستم نتوانست نیروهای جنگیاش را در برابر طالبان سروسامان بدهد. برخی باور دارند که سقوط ولایتهای شمالی به دست طالبان در سال ۱۳۷۷، تا حد بسیار معلول «بغاوت» جنرال ملک علیه جنرال دوستم بود و این امر سبب شد که نیروهای جنگی نتوانند هماهنگی خود را حفظ کنند.»
«پس از سال ۱۳۷۷، جبهه و ساحه زیر اداره جنرال دوستم، محدود به یک دره و چند روستا در ولایت بلخ بود.» (هشت صبح، سال ۱۳۹۱ هجری خورشیدی)
این واقعه به تنهایی کمر حزب و جنرال دوستم را شکسته و تواناییاش را برای دفاع از خلق مظلوم ترکستان جنوبی و قطغنزمین به چالش کشید. این بود که ولایتهای شمالی یکی پس از دیگری به دست طالبان سقوط کرده و صدها هزار انسان بیگناه کشته، زخمی و آواره شدند. متأسفانه ترکستان جنوبی و قطغنزمین به اندوه فرو رفته و غرور این خلق مظلوم یک بار دیگر شکسته شد. بعد از این واقعه المناک و نهایت زننده، جنرال دوستم باز هم ناامید نشده و از یک دره خیلی کوچک و سربازان محدود مبارزه را در برابر اندیشههای طالبانی و دشمنان مردمش شروع کرد و بعد از سالها مبارزه و مشکلات یک بار دیگر توانست دست ظالمان زمان و ستمگر را از تقدیر خلق مظلوم ترکستان جنوبی و قطغنزمین کوتاه کرده و آنها را به زندهگی عادی و آرامش نسبی برساند.
بعد از این رویدادها شخصی به نام اکبر بای که زمانی رفیق جنرال دوستم بود، سازمانی را زیر عنوان «شورای ترکتباران افغانستان» موازی با حزب جنبش ملی اسلامی افغانستان ایجاد کرد و در عمل برای دوستم مشکلساز شد. این دقیقاً زمانی بود که این حزب به جای جدایی، نیاز به وحدت و یکپارچهگی داشت تا بتواند زخمهای گذشته را درمان کرده و برای مردم خدمات اجتماعی ـ سیاسی ارایه بدارد. جنرال دوستم باز هم در مقابل دوستان دوپهلوی خویش سکوت اختیار کرده و قضاوت را به مردم مظلوم و درمانده واگذار کرد و این بود که او با گرفتهگی و اندوه تمام با مشکلات مبارزه کرد، از هدفهای خویش منصرف نشد و راه خویش را برای برابری و عدالت اجتماعی مردم ستمکش خویش دوام داد.
فرزندان معنوی
هر تحولی در اجتماع انسانی نیازمند فکر بکر و تازه است؛ اندیشهای که بتواند کتلههای مردمی را از تحجر فکری نجات داده و مدرنیته را برای آنها پیشکش کند. قاعده عمومی نیز این است که جنگ و گزینههای نظامی برای پیشرفت و تحول در یک جامعه کارساز نبوده، بلکه خلاف آن، رسیدن به آرمانهای بزرگ انسانی را دچار مشکل خواهد کرد. بنابراین، بایست نیرو و فکر جوان برای این تحول پیشگام بوده و انرژی خود را وقف خدمات اجتماعی ـ سیاسی کند و برای ایجاد یک تحول و نگرش مثبت در جامعه تلاش ورزد. با این حال، نیاز است برای جوانان فرصتهای لازم آموزشی و تحصیلی فراهم شده و روی اندیشه و ایده آنها سرمایهگذاری شود تا آنها بتوانند با خیال راحت و فکر آرام به مسایل پرداخته و جریان بهسازی مولفههای اجتماعی ـ سیاسی را روی دست گیرند.
در حکومتها و دورههای گذشته سردمداران و حاکمان مملکت نه تنها ارزشی به جوان و اندیشههای سازنده این قشر قایل نبودند، بلکه حذف فزیکی و شخصیتی آنها را بارها گواه بودهایم. عنصرهای اجتماعی ـ سیاسی همه دستکاری شده و به شیوه کاملاً سنتی به اجتماع و نیازهای اساسی مردم رسیدهگی میشد. دگماندیشی نسبت به حقوق انسانی و شهروندی به حدی شدید و غیرانسانی بود که کسی نمیتوانست آنها را با منطق و شیوههای درست علمی قناعت بدهد. اگر مثالی از برخورد آنها با رویدادهای جاری آن زمان داشته باشیم، این است که آنها دو جمع دو را پنج میدانستند و با هیچ منطق و روشی به چهار بودن آن باورمند نبودند و اینگونه بود که شالوده و بنیاد تاریخ و ارزشهای این سرزمین را با خاک یکسان کرده و با گذشت هر روز از پرستیژ آن میکاستند.
سالها جوانان اقوام ترک این سرزمین از آموزش و تحصیل به دور بوده و با محرومیتهای علمی و فرهنگی به سر میبردند. جنرال دوستم با وجود آنکه زمان بسیاری از عمرش را در جنگ و میدانهای نبرد سپری کرده بود، اما همواره سعی میکرد جوانان این سرزمین به ویژه یلان باوقار ترکستان جنوبی و قطغنزمین تحصیل کرده و به منصبهای مهم حکومتی دست یابند. از همین سبب جوانان علاقهمند را برای تحصیل به خارج از کشور فرستاد. آنها پس از ختم تحصیل، مستقیماً با پشتیبانی این شخصیت بزرگ به موقفهای مهم حکومتی دست یافتند. جنرال دوستم در طول چهل سال مبارزه توانست جایگاه جوانان ترک این سرزمین را در تمام امور از مسالههای فرهنگی و اجتماعی گرفته تا مسالههای بزرگ سیاسی ـ نظامی مشخص بسازد. او با عرقریزیها در میدانهای رزم و جنگ توانست یک سیاست موفق در حمایت از جوانان این اقوام تعریف کند.
امروز در تمام بخشها و امور مملکت فرزندان و جوانان اقوام اوزبیک ـ ترکمن حضور دارند. در بخش نظامی دهها و صدها جنرال و دگروال، در بخش اداری از ولسوال و شاروال گرفته تا والی، معین و وزیر دارند. در بخش سیاست خارجی از دیپلمات گرفته تا قنسول، جنرال قنسول و سفیر و همینطور در تمام بخشها و ارگانهای مختلف مملکت میشود موجودیت جوانان ترک این سرزمین را حس کرد. جنرال دوستم تمام این خدمات و فداکاریها را برای آگاهی و بیداری قشر جوان این مملکت انجام داد و مسوولیت تاریخی که در قبال جوانان این کشور متوجه او میشد را به وجه احسن ادا کرد.
متأسفانه زندهگی مردان بزرگ و رهبران مقتدر با اندوههای بسیاری همراه بوده و جنرال دوستم نیز از این امر مستثنا نیست. موارد بسیاری است که این دهقانزاده از سوی خویشان و نزدیکان خود خنجر خورده و مشکلاتی را متحمل شده که هیچگاهی انتظار آن را نداشته است. به گفته خودش: «حتا به خوابم نیز نمیآمد که او (کسانی که جنرال دوستم را پدر خطاب کرده و خود را فرزند معنوی او میدانستند) اینگونه کند». اما همین فرزندان معنوی بارها جهت تغییر داده و بر مسیر وزش باد چهره دور دادهاند.
موارد بسیاری را گواه بودهایم که جنرال دوستم با هزار مشکل و گرفتهگی فرزندی از فرزندان معنوی خویش را به کرسیهای بلند وزارت، ولایت و ریاست میرساند، اما این فرزندان پس از تصاحب کرسیهای متذکره به پدرشان پشت کرده و از هدفهای عمومی که قرار بود با هم تعقیب کنند، سر باز میزنند. این اعمال به سر باز زدن و تغییر جهت خلاصه نمیشود، بلکه بارها دوستم از سوی فرزندان معنوی خویش مورد اهانت قرار گرفته و خیانتهای بزرگ و خطرناکی در حقش انجام شده است. اندوهی که جنرال دوستم از فرزندان معنوی خویش در سینه دارد، هیچ دشمن، هیچ نبرد و هیچ حادثهای نتوانسته اینگونه او را آزار دهد و خواب از چشمانش بگیرد.
جنرال دوستم برای فرزندان معنوی خویش آنچه امکانات مادی و سیاسی میسر بوده را فراهم کرده است. برای کسانی که هیچ ریشه و جایگاهی در اجتماع و میان مردم نداشته، منصب داده و آنها را به پستهای مهم حکومت رسانده است. آنها را پشتیبانی کرده و از آنها شخصیتهای سیاسی میسازد. علاوه بر آن، برای آنها امکانات مادی فراهم کرده و حتا در قسمت زندهگی خصوصی و شخصی نیز دستگیر آنها میشود. اما متاسفانه فرزندانی را گواه بودهام که در خانه و موتری که انعام پدر برایشان بوده، او را بد گفته و غیبت او را کردهاند و این خلاف تمام ارزشهای اخلاقی و اصول جوانمردی است.
جنرال دوستم مردی بزرگ است. او دل مهربان و قلب بخشنده دارد. با وجود تمام خیانت و جنایت، فرزندان معنوی خویش را بخشیده و فرصتهای دوباره برایشان داده است. اما پرسش من این است: فرزندی که به پدر خیانت میکند، برایش چه خطاب میکنند؟
برهنهپاهای فرهنگی
فرهنگ و ارزشهای فرهنگی بنیاد و شالوده یک اجتماع انسانی به حساب میآید. ارزشی که محصول سالها تلاش و زندهگی مشترک کتلهای با علایق و رسوم منحصر به فرد خویش که در یک منطقه و محل خاص جغرافیایی زندهگی میکنند. فرهنگ در بسیاری از موارد جزو تاریخ بوده و در برخی مباحث نیز به جای تاریخ قرار گرفته و عامل تمام وقایع و جریانهای سیاسی ـ نظامی محسوب میشود. واضح است که جسارتهای فرهنگی در تمامی دورههای تاریخ و زندهگی بشری، سیاسی تعبیر شده و همواره اقدامها و عکسالعملهای عمومی را در پی داشته است. هیچ قوم و ملتی نمیتواند با وجود داشتن یلان جسور و فرزندان قهرمان از ارزشهای فرهنگی و معنوی خویش چشمپوشی کرده و اذن دستبرد برای آن را بدهد. مگر طرف آنقدر مُصر و ظالم باشد که از حامیان و محافظان ارزشهای فرهنگی کلهمنارها ساخته، شماری از آنها را به خاطر ترس و ارعاب از دم تیغ گذرانده یا هم به جوخههای اعدام بفرستد. اما تاریخ گواهی میدهد که اینگونه اعمال نه تنها سدی برای مدافعان ارزشهای فرهنگی نبوده، بلکه آنها را وادار کرده است تا با جسارت کامل روی مسالههای فرهنگی ایستادهگی کرده و از خود شهامت نشان بدهند.
در تاریخ بشریت فرهنگ و این ارزش بلند انسانی به میزانی که از طرف دشمنان و ددمنشان فرهنگی صدمه دیده، به همان اندازه و بلکه بیشتر از آن از سوی اشخاص و افراد بیظرفیت و احساساتی که خود را مدافع این ارزشها قلمداد میکنند، آسیب دیده است. در هر جامعهای کم نیست افراد مغرضی که خود را به عنوان مدافع و حامی این ارزشها قلمداد کرده و برای نابودی آن تلاش میکنند. از همین سبب است که ملتها دچار فقر فرهنگی شده و وادار به تکرار تراژیک تاریخ میشوند. در روزگار نه چندان دور اوزبیک ـ ترکمنها و در عموم خلق ترک این سرزمین با این مشکل مضاعف دچار بودهاند.
در سدهها و دورههای گذشته اگر مهمندی جسارت تخریب و به آتش کشیدن کتب و آبدههای تاریخی این ملت را کرده باشد، نخست حمایت فاشیسم و دوم بیشک توجیه کسان و افرادی از این قوم را با خود داشته که دارای شخصیت کاذب فرهنگی بوده و خود را نماینده آن میدانستهاند. وگرنه چه کسی میتواند به فرهنگ کتلهای که حیثیت ناموس را دارد، بیحرمتی کرده و در مقابل آن رفتار ناشایست از خود نشان بدهد. متأسفانه جامعه اوزبیک ـ ترکمن در وضعیت کنونی نیز از وجود چنین شخصیتهای دروغین، مجازی و توجیهگر رنج برده و هر روز تاوان فریب و نیرنگ آنها را با ضربههای جبرانناپذیر به فرهنگ و داشتههای معنویشان میپردازند.
سالهای نه چندان دور اعمال فاشیسم فرهنگیان و نویسندهگان ترک این سرزمین را به حدی به تنگ آورده بود که نوشتن، پرداختن و تحلیل مسالههای فرهنگی و ادبیات عملاً با مشکل برخورده و از شکل طبیعی آن خارج شده بود. داستانهای تراژیک که از آن دوره تا امروز به شکل شفاهی و کتبی برای ما رسیده، بیانگر این واقعیت است که یا نوشتن تماماً قدغن بوده یا هم فشار حکومتها بر این بوده است تا نویسندهگان مظالم و کمکاری حکومتها را توجیه کرده و آنها را به شکل مثبت پردازش بدهند. در چنین دورهای از تاریخ جنرال دوستم به عنوان رهبر کاریزما ظهور کرده و مدافع نویسندهگان و حامی شعرا و ادبیان میشود. او درست است که نتوانسته بود نظر به مشکلات جدی که در آن برهه از زمان متوجهاش میشد، به جایگاه شامخ علمی و ادبی رسیده و راجع به فرهنگ و ادبیات خویش نوشته کند، اما سالها در خدمت فرهنگ و ادبیات اصیل اوزبیکی ـ ترکمنی این جغرافیا بوده و همواره و در هر مقطع از زمان نقش خود را به عنوان پشتیبان برای آنها ایفا کرده است.
متأسفانه در این روزگار نیز کم نیست انسانهای بیریشه و از خود راضی که با نوشتن و پرداختن سطحی به ادبیات، تاریخ و فرهنگ خود را به عنوان چیزفهم این جامعه معرفی کرده و از نشانی آن سخن میگویند. آنها شعر، نثر، ادبیات و فرهنگ را از راه طبیعی آن منحرف ساخته و نقش کسانی را در این دوره بازی میکنند که این عناصر مهم اجتماعی را در خدمت نظام و حکومت قرار دادهاند. حال آنکه اصل و مقبولیت به وابسته نبودن و استقلال این مولفهها است و بس.
بدبختانه در وضعیت کنونی در میان اوزبیک ـ ترکمنها گروه کوچکی به عنوان فرهنگی و نویسنده ظهور کرده است. آنها نه ریشه در اجتماع و میان مردم دارند، نه وجدان بیدار و نه هم استعداد و ضمیر آگاهی که بتوانند از درد مردم خود نوشته و برای حفظ فرهنگ اصیل این خلق تلاش کنند. کار این جمعیت کوچک تغییر الفبای کتابها و رسالههای اوزبیکی از خط لاتین به عربی بوده یا هم برگزار کردن محفلهای فرهنگی با امکانات حکومتی و شخصی (وکلا، وزرا و رؤسا). گواه چندین اجتماع فرهنگی بودهام که مردم به خاطر رونمایی یک کتاب تاریخی یا هم یک مساله فرهنگی دور هم جمع شدهاند، اما متاسفانه تریبون برای توجیه کار کسانی به کار گرفته شده که حامی مالی کتاب بوده یا هم مخارج برنامه را پرداختهاند. درست است که این گروه از میان مردم برخاسته، اما هیچگاهی با آنها نبوده و از نظر عاطفی فرسنگها دور از آنها نفس میکشد. محور تمام فعالیتهای این جمع، کسب مادیات و ارزشهای زودگذر و فناپذیر دنیایی بوده است و بس. به گفته ژان پل سارتر «جنایت را نمیشود علاج کرد. زخمهایی که به روح وارد میشوند، بزرگترین جنایتاند». فعالیتهای این گروه کوچک چیزی نیست جز چند کلمه میانتهی که در آیندههای نه چندان دور روح یک ملت بزرگ را خسته ساخته و ضربههای جبرانناپذیر به ادبیات و فرهنگ آن خواهد زد.
جنرال دوستم سالها است که به عنوان قدرتمندترین فرد جامعه اوزبیک ـ ترکمن جوانان و به ویژه قلمبهدستان متعلق به این خلق را پشتیبانی کرده و مورد حمایت خویش قرار داده است. گواه بودهایم که همواره و در هر مقطعی از زمان از موضعگیریهای فرهنگی قشر جوان و آگاه به دفاع برخاسته و جهت بر کرسی نشاندن آن از هیچ تلاشی دریغ نکرده است. او در طول سالها مبارزهاش سعی کرد تا نویسندهگان، فرهنگیان و قشر روشنفکر این جامعه از نظر مالی مستقل سازد تا بدون هیچ نگرانیای به مسالهها بپردازند. این دهقانزاده به خاطر خدمت به فرهنگ و ارزشهای معنوی جامعه ترک این سرزمین، تلویزیون تاسیس کرد، مصارف مجله و نشریه فرهنگیان را به دوش گرفت، از نشستهای ادبی و شبهای شعرشان استقبال کرد، از موضعگیریهای فرهنگی و تاریخی همچو شهرآرا به بهای جان خود به دفاع برخاست و از آن حمایت کرد؛ اما در وضعیت بد سیاسی ابتدا همین فرهنگیان بودند که راه خود را از او جدا کرده و در مخالفت با او صف بستند. تعدادی که به جای نوشتن ایدههای حیاتبخش برای بهسازی فرهنگ و داشتههای معنوی این خلق به تملق مهتران پرداخته و از بام تا شام تعریف نادرست این ارزش را بر دوش کشیده و از دروازهای به دروازه دیگر کفش پاره میکنند.
جنرال دوستم سالها است که به خاطر وقار و عزت خلق ترک این سرزمین به مبارزه برخاسته و با متقبل شدن مشکلات فراوان موفق به ایجاد یک جایگاه بلند سیاسی ـ نظامی برای این مردم شده است. اگر او در جریان مبارزه نسبت به خواستهای اساسی شهروندان انعطاف نشان میداد، طبیعتاً در موقفی که امروز هستیم، نبودیم. اما برعکس برخی از فرهنگیان ما به حدی دوپهلو و انعطافپذیرند که هیچ تعهدی نسبت به این راه و ارزش نداشته و در هر فردایی مخالف امروزشان عمل میکنند. فعالیتهای فرهنگی که تعدادی از انسانهای بیریشه همسو با برنامههای فاشیسم انجام میدهند، لکههایی را بر فرهنگ اصیل این خلق خواهد گذاشت که به قول معروفی «با آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست».
مارشال مقتدر
با مطالعه درست و دقیق تاریخ افغانستان درمییابیم که حکومت مرکزی همیشه در انسجام اقوام و ملیتهای ساکن در افغانستان ناکام بوده و هیچگاهی نتوانسته یک فکر واحد ملی را برای انسجام ملیتهای ساکن در این سرزمین تعمیم و منافع کتلههای مردمی را تأمین کند. از این رو، جمعی از خبرهگان سیاسی و نظامیان اوزبیک ـ ترکمنتبار این سرزمین جهت حفظ منافع مردمی خویش دست به تأسیس جنبش ملی اسلامی افغانستان زدند که رهبری این حزب قدرتمند خلق ترک تا این زمان متعلق به مارشال دوستم است.
نقشی که احمدشاه مسعود و عبدالعلی مزاری برای انسجام قومهای تاجیک، هزاره و قزلباش در جهت حفاظت از منافع ملی این اقوام و دفاع در مقابل طالبان داشتهاند، مارشال دوستم عین همین نقش را برای اقوام ترک این سرزمین بازی کرده و مسوولیت آن را سالها با دشواریهای تمام بر دوش کشیده است.
این حزب افتخار مبارزه و مجادله با طالبان و القاعده را در کارنامه دارد. سالهایی که امارت اسلامی افغانستان تأسیس شد و طالبان حد قرآنی را با میل نفسانی خویش بالای هزاران هموطن در این سرزمین تطبیق کرده و هزاران انسان بیگناه را سربهنیست و میلیونها ساکن این سرزمین را مجبور به ترک وطن کردند، مارشال دوستم با وجود شکستهای پیاپی هیچگاه سنگر را ترک نکرد و تسلیم نشد. با پیکارهای دوامدار ولایتهای شمال و شمالشرق را یکی پی دیگری تصرف و تابع حکومت مرکزی کرده و همیشه شعار وحدت ملی و مردمی داد، حال آنکه رقبای او همیشه این شخصیت کاریزمای ترکتبار را به تجزیهطلبی متهم کردهاند.
بعد از تشکیل حکومت موقت و نهادینه شدن مردمسالاری در افغانستان، مارشال دوستم به نمایندهگی از خلق ترک این سرزمین خود را به عنوان نامزد ریاست جمهوری معرفی کرد. بعد از اینکه نتیجه انتخابات به نفع نامزد دیگری بود، در پهلوی حکومت نوپا ایستاد و از آن حمایت کرد و پس از این اقدام نیک، جوانان زیادی را برای تحصیل در خارج از کشور تشویق کرده و زمینه تحصیل را برای آنها فراهم آورد.
اگر امروز زبان اوزبیکی در قانون اساسی درج شده و حکومت را مکلف ساخته تا برای گویندهگان این زبان مواد درسی و آموزشی فراهم کند، اگر در این برهه تاریخی کدر اوزبیک ـ ترکمنتبار در نهادهای مهم حکومتی کار و فعالیت میکند، اگر امروز حکومت در بخش مطبوعات خویش در پهلوی زبانهای پشتو و فارسی به زبان اوزبیکی نشرات دارد، اگر امروز جوانان اقوام ترک این سرزمین به تأسیس مجلات، ماهنامهها و تشکلهای اجتماعی ـ فرهنگی دست میزنند، همه و همه محصول مبارزات این مرد و همرزمانش در سالهای گذشته است.
هرانسانی اشتباه میکند و واجبالخطا است. آقای دوستم نیز در دوره مبارزه و جنگهایی که روزگاری تصور پایان آن دشوار بود، شاید اشتباهاتی کرده باشد، اما انصاف نخواهد بود که تمام افتخارات یک انسان را در طول چهار دهه مبارزه در پای یک اشتباه او قربانی کنیم. او در پهلوی اینکه در جبهه جنگید و شخصیت نظامی بود، به تمام معنا از فرهنگیان، هنرمندان، شعرا و ادبا قدردانی و حمایت کرده است.
مارشال دوستم برای وطن و مردمش یک عمر مبارزه کرد، جبهه دید و روزهای تیره و تاریک را تجربه کرد. شرایط نگذاشت تحصیل کند، اما محروم بودن از این امکان او را نگذاشت دست از تلاش بکشد. فرزند یک دهقان بود، عسکر شد، مبارزه کرد، شکست خورد، اما مأیوس نشد. از اینکه متولد یک خانواده دهقان بود، از آرمانها و خیالهای بزرگ دست نکشید و امروز بعد از چهل سال مبارزه بلندترین رتبه نظامی افغانستان را به خود اختصاص داده است.
مبارزه چهلساله او و دستاوردهایی که نصیبش شد، بیانگر این نکته است که محرومیتها نباید سبب دست کشیدن از کار شود و محرومیتها نباید مانع خیالهای بزرگ شود. او با یک عمر مبارزه برای تمامی جوانان این سرزمین گوشزد کرد که هر موفقیت بزرگ محصول پشتکار و مبارزه دوامدار است و نباید یک لحظه هم دست از آرمانهای خویش کشید.