لعنت و نفرين
در بهار خرمى گل ها پريشان كرده اند
لانه هاى مرغكان پيوسته ويران كرده اند
آفتاب آن قاصد تابندهء بعد سحر
در كدامين شهرك تاريك پنهان كرده اند
آن دكانى را كه بودى خنده اش سوداى روز
درب اورا بسته و كارش به تاوان كرده اند
از ترنگ ساز ها ساز طرب نيآيد بگوش
جانيشينش ماتم و اندوه و گريان كرده اند
دعوى عشق است برلب ليك دل ها پر زكين
عالمى را با چنين انديشه حيران كرده اند
از نفاق ماست دشمن تا به آسانی کنون
دست ما بگرفته ورنج فراوان کرده اند
سر بريدن مايهء ننگ است در انسانيت
واى بر قومى كه خواهر سنگ باران كرده اند
لعنت و نفرين ( ثنا) گويد به جباران زور
سفرهء بيچارهء ما خالى از نان كرده اند
اسحق ( ثنا )