سارا چرچول، برگردان: کامران صداقتی
احبار روز : هفته ها است که در بسیاری از نقاط آمریکا پلیس با لباس رزم و خودروهای زرهی و تجهیزات نظامی به مقابله با تظاهرکنندگان مسالمت جو میپردازد. در همان آغاز تظاهراتِ “جان سیاهپوستان مهم است” رئیس جمهور از پناهگاهی در زیرزمین کاخ سفید خارج شد و با دستور پرتاب گازاشک آور دید شهروندان را مسدود کرد تا بتواند با انجیلی در دست، که هرگز آنرا نخوانده بود، به کلیسایی برود که هرگز وارد آن نشده بود. این صحنه بسیاری را به یاد گفتهی مشهوری میاندازد که اغلب بهاشتباه به رمان “اینجا نمیتواند اتفاق بیافتد” اثر سینکلر لوئیس از سال ۱۹۳۵ نسبت داده میشود:”چنانچه فاشیسم به آمریکا بیاید، خود را در پرچم میپوشاند و یک صلیب حمل میکند.” از آنجا که رمان لوئیس در کنار هشدارهای بسیار دیگر در بارهی خطر فاشیسم در سالهای بین دو جنگ جهانی به خوبی در خاطره ها مانده است، این هشدار اخیرا به او نسبت داده میشود، اما این کلمات از او نیستند.
این گفته بهاحتمال بیشتر از آنِ جیمز واترمن وایز ، پسر یکی از مهمترین خاخام های آمریکا، اشتفان وایز است. او از جمله کسان بسیاری بود که در آن زمان به آمریکایی ها اصرار میکردند فاشیسم را به عنوان یک تهدید داخلی مورد توجه قرار دهند. او هشدار می داد که “آمریکای اقتدار و ثروت” آمریکایی است که “به فاشیسم نیاز دارد”. فاشیسم آمریکایی می تواند از “اتحادیه های میهن پرستان مانند لژیون آمریکا یا دختران انقلاب آمریکا [به وجود آید…] و پوشانده در پرچم آمریکا یا در یکی از روزنامههای انتشارات هِرست در اینجا ظاهر شود”. او در سخنرانی دیگری این گفته را با کمی تفاوت چنین بیان کرد: فاشیسم آمریکایی احتمالاَ “پوشانده در پرچم آمریکا و در قالب فراخوانی برای آزادی و محافظت از قانون اساسی اعلام خواهد شد”.
فاشیسم آمریکایی، بنا به تعریف، از سمبل ها و شعارهای آمریکایی استفاده می کند. وایز هشدار میداد: “انتظار نداشته باشید که آنها صلیب شکسته حمل کنند و یا برخی از شکل های آشنای فاشیسم اروپایی را مورد استفاده قرار دهند”. چرا که با وجود ناسیونالیسم افراطی که فاشیسم در خود دارد، سعی میکند با توسل به سنت های ملی عادی جلوه کند و بر فعالیت سیاسی روزمره پای بفشارد. در سال ۱۹۳۴ خوزه آنتونیو پریما دِ ریورا ، رهبر فالانژهای فاشیست اسپانیایی در این باره گفت، هر فاشیسمی باید منطقه ای و بومی باشد: “ایتالیا و آلمان[…] دوباره به اصالت خود بازگشته اند، اگر ما هم همانگونه رفتار کنیم، اصالتی که به دست میآوریم از آنِ ما خواهد بود: این اصالت آلمانی یا ایتالیایی نخواهد بود و به همین خاطر اگر ما دستآوردهای ایتالیایی ها و آلمانی ها را مد نظر قرار دهیم، بیش از هر زمان دیگری اسپانیایی خواهیم بود […] در فاشیسم می توان، مانند جنبش های همهی دوران ها، در مشخصه های محلی، ثابت های معینی پیدا کرد […] ما نیازمند احساسی تام برای عوامل ضروری هستیم: احساسی تام نسبت به سرزمین پدری، به زندگی و بهتاریخ.”
با این وجود اخیراً ساموئل مُوین مخالفت کرده است که سیاست ترامپ با فاشیسم مقایسه شود، چرا که دولت او “اهدافی را دنبال می کند که عمیقاً در تاریخ آمریکا ریشه دارند. برای توضیح این نتایج احتیاجی به قیاس با هیتلر یا فاشیسم نیست.” چنین نظری ولی این پیش فرض را می پذیرد که فاشیسم خود عمیقاً در تاریخ آمریکا ریشه ندارد. قبول این امر که هرآنچه بومی آمریکایی است نمی تواند فاشیستی هم باشد، اگر نه غیرعادی، پرسش برانگیز است. بهاین ترتیب پرسش در بارهی فاشیسم آمریکایی انکار نشده، بلکه بیشتر مطرح می شود. متخصصان فاشیسم مانند رابرت او پکستون ، روجر گریفان و استنلی جی پِین مدت هاست استدلال می کنند که فاشیسم برای هوادارانش هرگز به صورت امری غریب نمی تواند ظاهر شود. ادعای فاشیسم که برای “خلق” سخن میگوید و عظمت ملی را دوباره برقرار خواهد کرد، بهاین معنا است که هر روایتی از فاشیسم باید هویت محلی خود را داشته باشد. کسی که معتقد است، یک حرکت ناسیونالیستی به دلیل بومی بودنش، نمی تواند فاشیستی باشد، اساسا از درک این مسئله عاجز است.
بهعلاوه و در نگاهی تاریخی، حرکت های فاشیستی فرصت طلب بودند و آمادگی داشتند کم و بیش هر شعاری را بدهند تا به قدرت برسند. بهاین ترتیب تعاریف مبهم تر می شوند و تشخیص هستهی نهایی – اتم – فاشیستی دشوارتر. آنچه برای ما میماند چیزی است که اومبرتو اکو(Umberto Eco) آن را “گُنگی” فاشیسم مینامد و دیگران “نا روشنی و مصنوعی بودن این دکترینها”. دلایل موجهی علیه کوشش هایی وجود دارد که در نظر دارند به کمک یک طبقه بندی چیزی شبیه یک “حداقل فاشیستی” تعیین کنند، گویی که با یک فهرست وارسی میتوان فاشیسم را کیفیتاً از دیگر دیکتاتوری های اقتدارگرا تمیز داد. برخی یهودی ستیزی – آنتی سمیتیزم – را محک قرار میدهند و کسان دیگر نسل کشی را. آیا کلونیالیسم هم در این راستا است؟

امه سزر ، سی. ال. ر. جیمز و هانا آرنت – علاوه بر بسیاری از متفکران مهم دیگر که تجربهی فاشیسمهای اولیه را از سر گذراندند – بهاین سئوال پاسخ مثبت دادند و استدلال کردند که فاشیسم اروپایی همان بلایی را بر سر سفید پوستان میآورد که سیستم های استعماری و بردهداری در سلطه بر سیاه پوستان و رنگین پوستان کامل کرده بودند.
بر مبنای استدلال تاثیرگذار رابرت او پکستون، فاشیسم خود را با عملکردش متعین میکند. با وجود این، نحله های فاشیستی به روشنی در برخی مشخصه های چشمگیر همسان هستند. به طور نمونه در نوستالژی برای گذشتهای بینقص، عرفانی، اغلب روستایی؛ کیش سنت و بازآفرینی فرهنگی؛ گروههای شبه نظامی؛ سلب مشروعیت از مخالفان سیاسی و اهریمنی جلوه دادن منتقدان؛ ملی و اصیل قلمداد کردن برخی از گروه ها، در عین حال غیرانسانی جلوه دادن همهی گروه های دیگر، ضد روشنفکران و ضد مطبوعات آزاد بودن، ضد مدرنیته بودن، پرستش مردانگی پدر سالار، همچنین احساس عمیق قربانی بودن و کینه گروهی داشتن. اسطوره شناسی های فاشیستی اغلب دارای تصوری از پالایش هستند، دفاعی انحصاری در مقابل “آلودگی” فرهنگی و اتنیکی و در ارتباط با آن برترپنداری نژادی یک “نسل خونی” معین. فاشیسم هویت را به سلاح تبدیل میکند، “نژاد برتر” را به عرش می برد و دیگران را بهزیر میکشد.
“هیتلر از آمریکا می آموزد”
آمریکایی های سالهای بین دو جنگ نمیتوانستند از آنچه در اروپا میگذشت تصوری داشته باشند، اما به یک امر آگاهی داشتند که ما آنرا امروز فراموش کرده ایم: هر فاشیسمی بنا بر تعریف بومی است. یک سخنران آمریکایی در سال ۱۹۳۷ بر این نکته انگشت گذاشت که “فاشیسم باید یک نهال خودی باشد”. “بنا به گفته بنیتو موسولینی، فاشیسم را نمیتوان وارد کرد”. بلکه “باید مشخصا با زندگی ملی ما هماهنگی داشته باشد”. از این رو “برنامه ضد سیاه زنگی ها” شعاری کاملا قابل فهم برای فاشیست های آمریکایی است، درست مانند یهودی ستیزی برای آلمانی ها. برخی دیگر پی بردند که ریشه عمیق یهودی ستیزیِ مسیحیت انجیلی شعارهای مشابه و قابل پذیرشی در اختیار فاشیستم آمریکایی قرار میدهد. چندی بعد وطن پرستی دوران جنگ و پیروزی متفقین به آمریکایی ها امکان داد که فاشیسم را به عنوان امری بیگانه و مشخصاً یک بیماری اروپایی در نظر بگیرند. اما شبحِ “مرد سوار بر اسب”، مستبدی که توانست از انرژی ارتجاعی پوپولیستی برای رسیدن به قدرت استفاده کند، بر سیاست آمریکایی، حداقل از زمان ریاست جمهوری اندرو جکسون در سال های دهه ۳۰ قرن نوزدهم، حاکم بود.
یکی از آخرین و وحشتناکترین لینچ کردن ها در آمریکا، اکتبر سال ۱۹۳۴ در فلوریدا پِنه ندل اتقاق افتاد، جایی که جمعیتی بالغ بر پنج هزار نفر اجتماع کردند تا شاهد واقعه ای باشند که قبلا در روزنامه های محلی اعلام شده بود. شکنجه گران پوست کلود نیل را سوزانده، اندام های جنسی او را بریده و در دهانش فرو کردند. سپس او را مجبور کردند به خوشمزه بودن آن اعتراف کند. پس از آن، بالاخره او را به اتومبیلی بسته و تا زمان جان دادن در خیابان ها کشیدند و قبل از این که او را در ساختمان دادگستری ماریانا به دار بیاویزند، بر پیکر مثله شدهاش ادرار کردند. مطبوعات آلمان که با علاقهمندی از لینچکردن در امریکا سوءاستفاده میکردند، عکسهایی از نیل و مرگ وحشتناک او را همراه با تفسیرهای تندی با این مضمون که “آمریکا پیش از اینکه حکومت های دیگر رابه دلیل رفتارشان با شهروندان خود سرزنش کند، باید جلوی خانه خود را به روبد” منتشر کردند. “لینچ سیاهزنگی ها را متوقف کنید، پاسخ نازیها به منتقدین امریکایی” عنوان گزارشی در روزنامهی “کوریر” در پیزبورگ ” بود که در آن به خشونت های راسیستی در آمریکا از نگاه آلمان پرداخته شده بود.
روزنامهی “کوریر” یکی از روزنامه های متعدد آمریکایی های آفریقایی تبار بود که نه تنها شباهت هایی بین آلمان نازی و امریکای دورهی جیم–کرو[۱می دید، بلکه متوجه رابطه سببی بین این دو نیز بود. این روزنامه در سال ۱۹۳۳ نوشت: “هیتلر از آمریکا می آموزد”. کوریر گزارش داد که دانشگاه های رایش سوم ایده های خود را صریحاً از “رهگشایان آمریکایی مدیسون گرانت ولوتراپ استودارد به عاریت گرفته اند و “جنون نژادی” در آمریکا به آلمان نازی “مدلی برای سرکوب و پیگرد اقلیت های خود” ارائه می دهد. نشریه آفروآمریکایی “اِیج” در نیویورک این پرسش مشابه را مطرح کرد که آیا هیتلر “تحت هدایت” رهبر کوکلوس کلان به عنوان “یک کادر جذب عضو در این فرقه [۳] یا چیزی شبیه به آن، آموزش دیده است؟”
این خویشاوندی برای خود نازی ها روشن بود. تحقیقات جدید نشان داده اند که هیتلر هنگام طراحی قوانین نورنبرگ به طور نظام مند به قوانین تبعیض نژادی آمریکا توجه داشته است. رایش سوم فعالانه به جلب حامیانی در جیم–کرو–جنوب مبادرت کرد، هرچند بخش عمدهی رهبران سفید پوست جنوب از این تلاش استقبال نکردند. اما در آن زمان روابط بین نظامهای دو طرف آتلانتیک کاملا آشکار بود. حتی یک سرکنسول نازی در کالیفرنیا سعی کرد یک عضو کلان را بخرد و کودتایی آمریکایی سازماندهی کند. ولی مبلغ پیشنهادی او کافی نبود. حرص پول از خصوصیات مشترک کوکلوس کلان بود. زمانیکه ماجرا در سال ۱۹۳۹ بر ملا شد، روزنامه نگارها به دلیل دیگری هم اشاره کردند: ک–ک–ک نمیتوانست وابستگی به خارج را تحمل کند “و می بایستی برای تاثیر گذار بودن” برنامهی اساسی خود را “به نام آمریکایی گرایی” دنبال می کرد.
ک–ک–ک به مثابه پیش نمای فاشیسم اروپایی
در سال ۱۹۳۵ آفروآمریکاییهای سراسر کشوراعتراضات توده ای علیه کشتار مردم اتیوپی توسط موسولینی سازماندهی کردند. روزنامه نگار و مورخ جامائیکایی–آمریکایی، جوئل آگوستوس راجر نوشت “فاشیسم آمریکایی سیاه زنگی های (خود) را دارد”. شاعر سیاه پوست لنگستون هیوز تائید کرد:”یک کلاه بوقی به فرانکو بدهید، یک عضو فعال ک–ک–ک خواهد بود. فاشیسم همان خواهد بود که ک– ک–ک برپا خواهد کرد، وقتی که با لیبرتی لیگ [۴] متحد شود و به جای چند متر طناب از مسلسل و هواپیما استفاده کند”. او در جای دیگر میگوید:”برای سیاه زنگی ها در آمریکا لازم نیست توضیح دهیم که فاشیسم در عمل به چه معنا است، ما می دانیم”.
در همان سال و.ا.ب دوبوآ کتاب “بازسازی سیاه در آمریکا” را منتشر کرد. این اثر بنیادین تاریخ نگاری آفروآمریکایی در میانهی جنجالی که تعقیب ۹ تن اسکاتسبرو [۵] برپا کرده بود، منتشر شد. به فاصله کوتاهی پس از آن، دوندهی آفروآمریکایی جسی اونز در مسابقات المپیک سال ۱۹۳۶ برلین برنده چهار مدال طلا شد که به مثابه ضربه ای علیه هیتلر تلقی گردید و هشداری بود برای آمریکای–جیم–کرو. بنابراین تصادفی نیست که دوبوآ در اثر خود بیش از یکبار اشاره می کند که ایده برترپنداری نژاد سفید آمریکای–جیم–کرو میتواند عملا به عنوان “فاشیسم” تلقی شود. نیم قرن دیرتر امیری باراکا ایدهی دوبوآ را درمقاله ای کمتر شناخته شده ولی قابل ملاحظه به طور مفصل توضیح داد. او استدلال کرد که پایان دورهی بازسازی [I] در سال ۱۸۷۷″آمریکای سیاه را به ورطهی فاشیسم کشاند. جز این نمیتوان گفت. سرنگون کردن دولتهایی که از طرق دموکراتیک انتخاب شدهاند و حاکمیت بلاواسطهی ترور توسط ارتجاعی ترین عناصر سرمایهی مالی […] از طریق قتل، ارعاب و غارت توسط واحدهای تهاجمیِ – باز هم نمونه هیتلری – کوکلوکس کلان که مستقیما تحت حمایت مالی سرمایه شمالی قرار داشتند.” تاریخ نگاری سفید پوستان آمریکایی یک دهه دیگر نیاز داشت تا به این استدلال به پردازد: سال ۲۰۰۴ پکستون (Paxton) این نکته را در “کالبد شناسی فاشیسم” مورد توجه قرار داد که شواهدی وجود دارد که نشان میدهد اولین ک–ک–ک در ایالت های جنوبی پس از جنگ داخلی را میتوان به عنوان اولین حرکت فاشیستی در جهان به شمار آورد: “[اولین ک–ک–ک] یک نهاد جایگزین غیر دولتی بود که به موازات دولت قانونی، که در نگاه بنیانگذاران ک–ک–ک دیگر منافع مشروع جامعه را نمایندگی نمیکرد، وجود داشت. آنها با لباس متحدالشکل (ردا و کلاه بوقی سفید)، با استفاده از فنون ارعاب و این اعتقاد که اعمال خشونت برای سرنوشت گروه تعیین کننده و توجیهپذیر است، اولین نمونهی ک–ک–ک در جنوب شکست خورده آمریکا و پیش نمایشی از آن چیزی بود که نشان میداد حرکت های فاشیستی در فاصلهی دو جنگ جهانی در آمریکا چگونه عمل خواهند کرد.”
پس از آنکه ک–ک–ک در سال ۱۹۱۵ دوباره احیا شد، تا اواسط دهه ۲۰ نزدیک به پنج میلیون عضو داشت – یعنی از هر سه یا چهار نفر مرد آمریکایی سفید پوست پروتستان، یک نفر عضو آن بود. هنگامیکه موسولینی در سال ۱۹۲۱ در صحنه ظاهر شد بسیاری از آمریکایی ها در سراسر کشور طرح او را فورا بازشناختند، زیرا روزنامه ها از مونتانا تا فلوریدا به خوانندگان خود توضیح دادند که “فاشیست ها را می توان به عنوان ک–ک–ک تشخیص داد” و “کوکلوسکلان[…] با فاشیست آمریکایی مطابقت دارد”. مقایسه ک–ک–کِ بومی و فاشیسم ایتالیایی در روزنامه های آمریکا سریعا فراگیر شد. شباهت ها سطحی نبودند.
پیراهن های رنگی و واحدهای تهاجمی: فاشیسم آمریکایی در فاصلهی بین دو جنگ
در سال های پایانی دهه ۲۰، دورهی دوم ک–ک–ک در اثر فساد و رسوایی های جنسی از هم پاشید، اما برخی از رهبران سابق آن دستمالهای غرقه بهخون خود را کنار گذاشتند تا با مد سیاسی جدید همراه شوند. اکثریت گروه های فاشیستی آمریکایی، که تعدادی از آن ها خود را فاشیست می نامیدند، در فاصله بین دو جنگ، نه به عنوان شاخه هایی از نازیسم، بلکه به عنوان شعبه های ک–ک–ک تشکیل شدند. ناسیونالیسم مسیحی آنها از یهودی ستیزیشان قابل تفکیک نبود، اما بهتعصب های گروهی منجر شد که مانعی برای تشکیل اتحادهای قویتر بود.
بسیاری از این گروه ها مانند همتایان اروپایی خود به “پیراهن های رنگی” علاقه داشتند تا نیروی سازمانیافته و نظامی خود را نشان دهند و وسیله ای برای ارعاب و حذف داشته باشند. به طور نمونه، پیراهن سیاهان آتلانتا؛ پیراهن سفیدانِ “جنگجویان آزادی اقتصادی”، یک گروه شبه نظامی سازماندهی شده توسط گورگ و. کریستین که سبیل و موهایش را شبیه هیتلر آرایش میکرد؛ پیراهن خاکستری ها که خود را رسما انجمن پیشگامان حافظ میهن می نامیدند و در مناطق روستایی اطراف نیویورک حضور داشتند؛ پیراهن خاکی ها (یا: فاشیست های آمریکایی)؛ پیراهن نقرهای ها که توسط ویلیام دادلی پلی طبق الگوی اس اس هیتلری تشکیل شد و گروهی که اعضاء آن پیراهن تاکسیدو می پوشیدند.
در اواخر سال ۱۹۳۴ روزنامه نگاران آمریکایی این لیست رو به افزایش را به تمسخر گرفتند. عنوان طعنه آمیز یکی از مقاله ها چنین بود “پیراهن خاکستری ها آمریکا را در صدر ملت های پیراهن پوش قرار می دهند”. نویسنده مقاله نوشته بود، تا زمانی که کشورهای دیگر با درهم آمیختن رنگها فریب کاری نکنند “نمی توانند به لحاظ پیراهن از ما پیشی گیرند”.
دیگران اما تهدید را جدی تر گرفتند. جیمز واترمن وایز بارها توضیح داد که “گروه های گوناگون پیراهن رنگی– تمام بریگاد خراز با پیشداوری گروهی، در آمریکا بذر فاشیسم می کارد”. برای مثال لژیون سیاه، شعبه ای از ک–ک–ک بود که در غرب میانه رشد کرد. رهبر آن می گفت که واشنگتن را با یک کودتای انقلابی فتح می کند. او نیو دیل را توطئهی یهودی “برای از بین بردن غیریهودی ها با گرسنگی” می خواند و طرفدار نابود کردن یهودی های آمریکا با هدایت گاز سمی به درون کنیسهها در روز جشن مذهبی یوم کیپور بود. یکی از سرمقاله هایی که در سال ۱۹۳۶ وسیعاً منتشر شد هشدار میداد: هر کس که از خود می پرسد “فاشیسم در این کشور چه شکلی خواهد داشت”، باید لژیون سیاه را در نظر گیرد، با “بوی هیتلریسم”شان، با “برنامهی ضد کاتولیکی، ضد یهودی، ضد سیاه پوستان، ضد کارگران” با “شلاقها، چماقها و اسلحههای آنها، با بیاحترامی وقیحانه به حق و قانون و ضوابط قانونی دموکراسی” از طرف آن ها. و ادامه می دهد: “این ها مواضع و تجهیزات فاشیسم هستند”.
سازمان دوستداران جنبش هیتلر، که عمر کوتاهی داشت، در سال ۱۹۳۳ و قبل از اینکه به “بوند” (اتحادیه آمریکایی– آلمانی– م) تبدیل شود، به سرعت نام قابل قبولتر دوستداران آلمان نوین را برگزید. این سازمان چندین راهپیمایی تودهای در نیویورک به راه انداخت، از جمله “راهپیمایی توده ای برای آمریکای واقعی” در سال ۱۹۳۹. در این راهپیمایی بَنِر بزرگی از جورج واشنیگتن بههمراه صلیب های شکسته حمل می شد و هزار و دویست “گارد ضربت” در حالت سلام هیتلری بهردیف ایستاده بودند؛ عکس های این تظاهرات در سال ۲۰۱۹ بازسازی شد و در ساخت فیلم کوتاه “شبی در باغ” مورد استفاده قرار گرفت. در سال ۱۹۴۰ “بوند” تعداد اعضای خود را صد هزار نفر اعلام کرد و اردوهای تابستانی در اطراف نیویورک، نیو جرسی و لانگ آیلند برگزار کرد که در آن جوانان نازی آمریکایی آموزش میدیدند. گرهارد کونزه مسئول تبلیغات “بوند” در آنزمان اعلام کرد: “صلیب شکسته نه یک نشان خارجی بلکه صددرصد امریکایی است. سرخپوست ها همیشه از آن استفاده می کردند.” نشان یک گروه دیگر، حزب ناسیونال– سوسیالیست آمریکا، ” یک سرخپوست آمریکایی بود که بازوی راست خود به علامت سلام بلند کرده و پشت سر او یک صلیب شکسته بهرنگ سیاه دیده می شد.” این گروه اذعان می کرد که قصد دارد نازیسم را آمریکایی کند و برای این منظور در جستجوی خویشاوندی خونی با سمبل آمریکایی است.
و بالاخره باید از کشیش کاگلین نام برد. او قبل از اینکه جبهه مسیحی را، که اعضای آن خود را “پیراهن قهوه ای ها” می نامیدند، تشکیل دهد، اعلام کرد “من راه فاشیسم را انتخاب میکنم”. برنامه های رادیویی زهرآگین و ضد یهودی او مرتباً ادعاهایی را از سند جعلی “پروتکل ریش سفیدان صیهون” پخش می کرد و در مواقع پرشنونده نزدیک به ۳۰ میلیون آمریکایی به آن گوش می دادند. در این سال ها هیچ برنامهی رادیویی در سطح جهان این میزان شنونده نداشت. این شنوندگان وقتی در پایان سال ۱۹۳۸ رادیو را روشن کردند، کشیش کاگلین در حال توجیه خشونت نازی ها در شب پوگروم [II] بود، او آن را “اقدامی تلافی جویانه” علیه یهودی هایی که گویا ۲۰ میلیون مسیحی را به قتل رسانده و میلیاردها دلار به “دارایی مسیحی ها” خسارت وارد کرده بودند، قلمداد می کرد. او ادعا کرد که نازییسم “مکانیزم طبیعی” در مقابل بانکداران یهودی است که توسط کمونیسم تامین مالی شده اند. تیراژ مجله هفتگی کاگلین تحت عنوان “عدالت اجتماعی” در مواقع پرفروش بالغ بر دویست هزار نسخه بود و از طرف مجله “لایف” به عنوان پرخواننده ترین صدای “تبلیغات نازیستی در آمریکا” معرفی شد.
یک “پیشوای آمریکایی”؟
اما از سیاستمداران صاحب نام آمریکایی که بیش از دیگران بهداشتن تمایلات فاشیستی متهم میشد، هوی لانگ بود. او در سِمَت فرماندار لوئیزیانا و نمایندهی مجلس سنا حکومت نظامی برقرار کرد، به سانسور مطبوعات پرداخت، گردهمایی های عمومی را ممنوع کرد، دادگاه ها و مجلس را پر از حامیان خود کرد و معشوقهی ۲۴ سالهاش را به مقام وزیر ایالتی منصوب کرد. لانگ یک تبهکار بود، اما با برنامهی “ثروت ما را به اشتراک بگذارید” شرایط زندگی در محل سکونتش را بهبود بخشید، مالیات سرانه را لغو کرد، برنامهی جاده سازی و پل سازی را پیش برد و در مدارس وبیمارستان ها سرمایه گذاری کرد. علاوه براین برنامهی اقتصاد پوپولیستی او بر مبنای شکاف نژادی، اتنیکی یا مذهبی نبود؛ او برترپنداری نژاد سفید را در قالب پیام بازتوزیع [رفاه] سازمان می داد. هنگام مخالفت با قانونی علیه لینچ کردن [سیاه پوستان] وقیحانه توضیح داد:”ما فقط گه گاهی یک سیاه زنگی را لینچ می کنیم”. با این وجود دریافته بود که “بدون کمک به سیاه زنگی ها، نمی توان به سفیدپوستان فقیر کمک کرد”، ازاینرو حاضر بود هنگام مد دریا همهی قایقها را بالا بکشد. هنگامیکه در سال ۱۹۳۶ لانگ تصمیم گرفت در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند، فرانکلین د. روزولت رئیس جمهور وقت چنان نگران شد که به سفیر خود در آلمان اطلاع داد:”لانگ در نظر دارد یک کاندیدای ریاست جمهوری به سبک هیتلر باشد” و سعی خواهد کرد تا ۱۹۴۰ به مثابه یک دیکتاتور عمل کند.
روزولت، در این ترس که لانگ میخواهد یک “پیشوای آمریکایی” باشد، تنها نبود. در گذشتهی سیاسی لانگ دلایل بسیاری برای تردید در عدم صداقت دموکراتیک او وجود داشت. او الهام بخش سینکلر لوئیس [نویسنده آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۳۰ – م] برای خلق شخصیت رئیس جمهور دیکتاتور، باز ویندریپ ، در رمان تخیلی “اینجا نمی تواند اتفاق بیافتد” بود. این شخصیت به آمریکایی ها وعده می داد که اگر او را انتخاب کنند، سالی ۵۰۰۰ دلار به آن ها بپردازد، همانگونه که لانگ وعده داده بود. اما نام ویندریپ اشاره ای هم داشت به کشیش کاتولیک جرالد ب. وینراد، معروف به “هیتلر کانزاس”. او [جمعیت] “مدافعان ایمان مسیحی” را رهبری می کرد و در سال های دههی بیست قرن بیستم در سراسر آمریکا در مورد پیشگویی انجیل در زمینهی نقش هزاره گرایانهی هیتلر، استالین و موسولینی سخنرانی داشت. اینکه لوئیس هم ک–ک–ک را به عنوان یک حرکت فاشیستی ارزیابی می کرد، از اتهامنامهی مفصل آغاز رمان او مشخص میشود. لوئیس در این اتهامنامه به تبارشناسی نمونه های تمایلات فاشیستی آمریکایی، از جمله یهودی ستیزی، فساد سیاسی، هیستری جنگ، تئوری های توطئه و مسیحیت پروتستان می پردازد و این بخش را با “شب سواران کنتاکی و قطارهایی مملو از کسانی که با شادی وصفناپذیر از لینچ کردن ها میروند تا لذت ببرند” به پایان میرساند. “نه! در اینجا چنین اتفاق نمی افتد!…چه زمانی در طول تاریخ خلقی چنین مانند خلق ما برای دیکتاتوری آماده بوده است!”
پرزیدنت ویندریپ آدمی است “عامی، تقریبا بیسواد، دروغگویی که به آسانی دستش رو میشود و با ایده هایی تقریبا احمقانه. ” رژیم فاشیستی او که بر پایهی ناسیونالیسم مسیحی و آرزوی همگونی اتنیکی عمل میکند، آفروآمریکایی ها و یهودی ها را دشمنان دولت می داند و رسما اعلان می کند که همه بانکداران یهودی هستند. “اینجا نمی تواند اتفاق بیافتد” می گوید خطرناکترین پشتیبانان فاشیسم در آمریکا کسانی هستند که “فاشیسم را انکار کرده و بردگی سرمایه داری را به نام قانون اساسی و آزادی سنتی بومی آمریکایی تبلیغ می کنند”. یعنی “حکومت سود، توسط سود و برای سود”. فاشیسم در آمریکا، با نسخه ناسیونالیسم سرطانی آن، همواره تظاهر به آزادی فردی را با واقعیت حرص و آز سیستم پیوند خواهد زد و “رهایی” را بر پرچمی خواهد نوشت که یک بنگاه تبلیغاتی آن را به اهتزاز درمی آورد.
در همین راستا، روزنامه نگار مشهور و فعال ضد فاشیست، دورتی تامپسون ، که در آنزمان همسر سینکلر لوئیس بود، “کاساندرا” [III] خوانده میشد، چون پیشبینی کرده بود که برآمدن فاشیسم در آمریکا تنها در شکل کاملا آشنای آمریکایی خواهد بود. (تامپسون در گفتگوهایش با علاقه تاکید میکرد که در نهایت حق همیشه با کاساندرا است.) او میگفت:”وقتی آمریکایی ها به دیکتاتورها فکر می کنند، همیشه نمونه یی خارجی را در نظر دارند” اما یک دیکتاتور آمریکایی “یکی از همین جوان ها است که مدافع سنت آمریکایی هستند” و اضافه میکرد که ملت آمریکا “به او به طور وسیع، عمومی، دموکراتیک و گوسفندوار جواب خواهد داد: بسیار خوب، رئیس! هر طور که می خواهی عمل کن، رئیس!” در همین زمان، مطبوعات گفته ای از هافورد لاککوک پرفسور دانشگاه ییِل منتشر کردند: “اگر و در صورتی که فاشیسم به آمریکا بیاید، مارکِ “ساخت آلمان” با خود نخواهد داشت؛ با صلیب شکسته مشخص نخواهد شد؛ حتا عنوان فاشیسم را حمل نخواهد کرد؛ او آشکارا عنوان “آمریکاییسم” خواهد داشت.” لاککوک ادامه میدهد: “تبلیغ پر آب و تاب شعار تو خالی “راه آمریکایی” از طرف گروه های خاصی که مسئله شان کسب سود است، انجام می گیرد تا بر تعداد کثیری از گناهان علیه سنت آمریکایی و مسیحی سرپوش گذاشته شود. گناهانی مانند خشونت خودسرانه، گاز اشک آور و اسلحه، سلب حقوق شهروندی.” چند سال بعد تامپسون نوشت که به یاد می آورد هوی لانگ خود در مقاله ای توضیح داده بود:”فاشیسم آمریکایی هرگز نه به صورت یک حرکت فاشیستی، بلکه در قالب یک حرکت صد در صد آمریکایی به وجود خواهد آمد. این حرکت از روش آلمانی برای کسب قدرت کپی برداری نخواهد کرد بلکه تنها به یک رئیس جمهور و کابینه مناسب نیاز خواهد داشت.” همچنین معاون روزولت، هنری والِس در سال ۱۹۴۴ با نوشته ای در نیویورک تایمز هشدار داد: “فاشیسم آمریکایی تا زمانی واقعا خطرناک نخواهد بود که ائتلاف محکمی بین نمایندگان کارتل ها، جو افکار عمومی آگاهانه مسموم شده و عوامفریبانی از قماش ک–ک–ک به وجود نیامده باشد.”
سنت نازیستیِ “اول آمریکا”
زمانیکه دولت روزولت بسیاری از این افراد را به اتهام فتنه و با شیوهای نامناسب، تحت تعقیب قرار داد، هشدار والِس به وقوع پیوست. از آن جمله ویندرود ، پِلی، الیزابت دیلینگ ( از به اصطلاح جنبش مادران) و جیمز ترو( که کمیتهای به نام اول آمریکا تأسیس کرده بود و خواهان کشتار قومی در آمریکا بود). تمام این افراد از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۱ با کمیته اول آمریکا در ارتباط بودند. چهرهی شاخص کمیته خلبان معروف چارلز لیندنبرگ
بود که مدتی به یهودی ستیزی توطئهآمیز چهرهای مشروع داده بود تا این که در سپتامبر ۱۹۴۱، پس از یک سخنرانی ضد یهودی و “ضد آمریکایی” محبوبیت خود را از دست داد. زمانی که ایالات متحده به جنگ جهانی دوم پیوست، معنای “اول آمریکا” به یکباره تغییر کرد: حال دیگر این شعار نه میهن پرستانه، بلکه تحریک کننده و مظهر همدلی با ضد یهودیت نازی ها تلقی میشد.
این مانعی برای کشیش گرالد ل.ک.اسمیت ، معاون سابق هوی لانگ – که موقعیت سیاسی خود را با حمله به “بانکداران بین المللیِ” به گمان او یهودی، پایه ریزی کرده بود – نبود تا در سال ۱۹۴۴ کاندیدای ریاست جمهوری شود و قول دهد که “مسئله یهود” را در کشور حل خواهد کرد. نام حزب اسمیت “اول امریکا” بود.
امروز، در سال ۲۰۲۰، ما یک رئیس جمهور “اول آمریکا” داریم. حال کسی که استدلال می کند، ترامپ را تنها می توان در ارتباط با جنبش محافظه کاری مدرن در آمریکا درک کرد – که به روشنترین وجه در چرخش به راست بَری گلدواتر ، یا در استراتژی مشهور لی اَتواتر برای ایالت های جنوب [۶] نمایان است – فرض را برگسست سیاست فعلی آمریکا از سیاست این کشور بین دو جنگ جهانی قرار می دهد که به هیچ وجه محرز نیست. تنها یک نمونه: گلدواتر در جریان تبلیغات انتخاباتیاش، چه از ناحیه حامیان و چه از طرف مخالفان خود، بیش از یک بار با عنوان سیاستمدار “اول آمریکا” نامیده شد.
در مورد ترامپ هم تنها منتقدان نیستند که تمایلات فاشیستی را در لفاظی های دستگاه اداری او تشخیص می دهند. لفاظیهایی که در آن خشونت ستوده شده، حاکمیت قانون، فرآیندهای دموکراتیک و حقوق شهروندی نقض می شوند. رئیس جمهور و هواداران او نیز خود مرتباً در راستای سنت فاشیسم آمریکایی عمل میکنند. “اول آمریکا” در اصل بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۴۱ شعار مورد علاقهی جنبشها و سیاستمداران بومی گرا و ضد خارجی بود. “تست وفاداری” وودرو ویلسون که طی آن امریکاییهای با تبار خارجی باید ثابت می کردند که موافق “اول آمریکا” هستند، آغاز حرکت بود. پس از آن، این شعار به رجزخوانی برای خروج آمریکا از سازمان ملل و جلوگیری از تصویب معاهدهی ورسای تبدیل شد. مدتی بعد، در سال ۱۹۲۰، رئیس جمهور وارِن گ. هاردینگ تبلیغاتی با عنوان “اول آمریکا” به راه انداخت، با وجود اینکه ک–ک–ک در دور دوم این شعار را از آنِ خود کرده، در تظاهرات خود حمل می کرد و در آگهی برای جذب اعضا مورد استفاده قرار میداد. سال ۱۹۲۴ این شعار مورد حمایت بومی گرایان و موافقان لایحهی مهاجرت که بر اساس سلامت نژادی تنظیم شده بود، قرار گرفت. در سال ۱۹۳۰ گروه های فاشیستی آمریکایی از جمله “بوند” و انجمن شدیدا ضد یهودی “اول آمریکا” پرچم این شعار را به دست گرفتند. و بالاخره در فاصله ۱۹۴۰– ۱۹۴۱ ، کمیته “اول آمریکا”، هنگامی که لیندبرگ در صدد بود آمریکایی ها را متقاعد کند که “منافع یهودی” ایالات متحده را تحمیق کرده و به سمت ورود به جنگ اروپایی سوق میدهد، به تبلیغ این شعار پرداخت.
ترامپ خود با بیان این نکته که ترجیح می دهد مهاجرین بیشتری از نروژ بپذیرد تا از “آشغالدونی”هایی مانند هائیتی و افریقا، ادبیات اعضای ک–ک–ک و فاشیست های آمریکایی را در فاصلهی دو جنگ به خدمت گرفت. او “تبار” هِنری فورد را ستود که در سال های دهه ۱۹۲۰ سلسله مقالاتی تحت عنوان ” بین الملل یهود، یک مسئلهی جهانی” را نوشت و در آن “پروتکل ریش سفیدان صیهون” را منتشر کرد. در همان دهه فِرِد ترامپ جوان (پدر بعدی دونالد) حین راهپیمایی روز– یاد – بود [روز یادبود کشته شدگان جنگ های داخلی آمریکا– م] در زد و خوردی در محله کوئینز نیویورک که اعضاء ک–ک–ک در آن درگیر بودند، دستگیر شد. گفته می شود که دونالد ترامپ در سال های دهه ۱۹۹۰ نسخه ای از سخنرانی های هیتلر را داشته است. البته او تکذیب می کند که آن ها را خوانده است، ولی میدانیم که او در بیان حقیقت ناتوان است. دونالد ترامپ اخیراً در واکنش به قتل جورج فلوید و اعتراضات “زندگی– سیاهان– مهم است”، اعلام کرد که میتینگی در تالسا برگزار خواهد کرد– جاییکه در سال ۲۰۲۱ صدمین سالگرد فجیع ترین قتل عام نژادی علیه سیاه پوستان در تاریخ آمریکا را تجربه خواهد کرد. در آن زمان بیش از ۳۰۰ تن از سیاهپوستان به قتل رسیدند و ۸۰۰۰ نفر بی خانمان شدند و جامعه محلی سیاهپوستان شهر نابود گردید. افزون بر این قرار بود میتینگ ترامپ در تاریخ “۱۹جون” برگزار شود، یعنی در روز جونتینت، روزی که پایان برده داری در آمریکا و رهایی آفروآمریکایی ها جشن گرفته می شود. در این جشن به دلایل پیچیدهی تاریخی همواره عقب انداختن آزادی و حق رأی سیاهپوستان، تاخیر در به رسمیت شناختن حق کامل شهروندی آنها و زیر پا گذاشتن حقوقشان، مطرح می شود. (پس از اعتراضات گسترده علیه این تحریک آشکار، برنامه یک روز به تعویق افتاد. ترامپ در آنجا ادعا کرد که او کشور را درخصوص موضوع جونتینت آگاه کرده است.)
شَمِ ترامپ برای نژاد پرستی سفید
ترامپ خود را با تاریخ مشغول نمی کند، اما کاملا آشکار است که کسی از اطرافیان او این کار را انجام می دهد. در عین حال نادانی عمیق او به این معنا نیست که لفاظی های راسیستی و فاشیستی خود را نمی فهمد. نیاز نداریم که ترامپ را مغز متفکر جریانی بدانیم که در حال برنامه ریزی برای یک کودتای فاشیستی است تا تشخیص دهیم که او، بدون آنکه هیچگاه سعی کرده باشد افکارش را در این زمینه نظمی بدهد، به خوبی میداند راسیسم سفید در آمریکا چگونه عمل می کند.
فاشیسم در عمل همیشه چنین رفتار کرده است: فرصت طلبانه، بهعنوان تنها مشخصهی همیشگیاش. همانطور که پکستون می نویسد، فاشیسم از طریق “هیجان بسیج کننده” سرعت میگیرد و بیشتر با احساسات حرکت می کند تا با تعقل. برای فاشیست ها تنها “سرنوشت تاریخی گروه” مهم است، چرا که تنها معیار اخلاقی برای آنها تهور نژادی، ملی و گروهی است. در نظر آن ها مشروعیت تنها از طریق پیروزی داروینیِ قوی ترین گروه به دست می آید”. “دکترین ناروشن و سرهم بندی شدهی” فاشیسم همراه با ناسیونالیسم افراطی و موضع ضد روشنفکری، نشانگر فقدان انسجام ایدئولوژیک آن است. خشونت جای ایدئولوژی را می گیرد: حاکم فاشیست از تصور پیروانش به حقانیت سلطه خود و از خشمشان علیه گروه های دیگر که ادعاهای ایشان را نمی پذیرند و خواهان برابری هستند، لذت می برد.
انرژی های فاشیستی امروز در آمریکا با فاشیسم اروپایی سالهای دهه ۱۹۳۰ متفاوتاند. این اما به این معنا نیست، که آنها فاشیستی نیستند. این فقط بهاین معناست که آنها اروپایی نیستند و ما در دههی سی قرن گذشته زندگی نمیکنیم. آن ها هنوز هم حول محورهای کلاسیک فاشیستی گرد هم میآیند، نوستالژی بازآفرینی، فانتزهای خلوص نژادی، آئین های ملت اصیل، بی اعتبار کردن دیگران، جستجوی مقصر برای بی ثباتی یا نا برابری اقتصادی، رد مشروعیت مخالف سیاسی، اهریمنی جلوه دادن منتقدین، حمله به مطبوعات آزاد و این ادعا که ارادهی ملت تحمیل قهرآمیز قدرت نظامی را توجیه می کند. باقی مانده های فاشیسم زمان بین دو جنگ به صحنه آورده شده، بازسازی شده و در خدمت هدف امروزی قرار گرفتهاند. پیراهن های رنگی شاید فروش نروند، بازار کلاه های رنگی ولی بسیار داغ است.
مانند تدوینی با دور بسیار تند
وقتی در دورهی ریاست جمهوری ترامپ مطلبی در بارهی جنبشهای نارَس فاشیستی سال های ۱۹۳۰ خوانده شود، به نظر کمتر پیامبرانه، که پیشگویانه می آید. مانند تدوین بسیار سریعِ یک نظم شبه فاشیستی که در طول یک قرن به آرامی خود را مستقر می کند. قطعاً تعجب آور نیست که در ایالات متحدهی تحت ریاست جمهوری ترامپ خشونت فاشیستی به وضوح بروز میکند: وزیر دادگستری او نیروی نظامی به پایتخت می فرستد و در آنجا مانند یک ارتش خصوصی عمل می کند؛ شبه نظامیان مسلح ساختمان پارلمان ایالتی را اشغال می کنند؛ قوانینی وضع میشوند که مانع حقوق شهروندی و تابعیت گروهای خاصی هستند؛ و اصل خاک [IV] که در قانون اساسی تضمین شده است مورد تهاجم قرار می گیرد. وقتیکه رئیس جمهور رأی دادن را یک “افتخار” و نه یک حق، قلمداد میکند و در رابطه با اینکه مادامالعمر رئیس جمهور بماند “مزهپرانی” می کند، وقتی که حکومت برای اولین بار در تاریخ رسمی کشور تلاش می کند سوال جدیدی در خصوص تابعیت به سرشماری هر ده سال یکبار اضافه کند و به بهانه اعتراضات سراسری علیه بی عدالتی راسیستی، به فکر برقراری حکومت نظامی می افتد – در چنین حالتی ما شاهدیم که چگونه یک نظم فاشیستی آمریکایی برپا میشود.
ترامپ نه غیر عادی است و نه بدیع. پوپولیسمی ساده لوحانه و ارتجاعی در آمریکا چیز تازه ای نیست – تنها تا کنون نتوانسته بود خود را به کاخ سفید برساند. در نهایت تا زمانی که ترامپ فاشیستی عمل می کند، مهم نیست که قلباً فاشیست باشد یا نه. در رمان “اینجا نمی تواند اتفاق بیافتد” یکی از شخصیت های لوئیس در بارهی دیکتاتور [Buzz ] میگوید:”او مهم نیست– باید بیماری ای را علاج کنیم که باعث شد ما او را به وجود آوریم”.
منبع:
Blätter für deutsche und internationale Politik 9/2020
—
* ترجمه آلمانی متنی که تحت عنوان “فاشیسم آمریکایی:اینجا اتفاق افتاده است” در سایت “New York Review of Books(www.nybooks.com) منتشر شده است. ترجمه به آلمانی: اشتفان فوگل. زیرنویس ها [۱–۶ ] از هئیت تحریرهی نشریه Blätter für deutsche und internationaler Politik است.
۱– سیاست تبعیض نژادی در ایالت های جنوبی بر پایه قوانین جیم–کرو استوار بود. این قوانین از ۱۸۷۰ تا ۱۹۶۵ معتبر بودند. آنها به طور نظامند شهروندان سیاه پوست را در زندگی اجتماعی و اقتصادی مورد تبعیض قرار می دادند.
۲– مدیسون گرانت در آلمان هم با کتاب هایی در باره به نژادی [یوژنیک] شناخته شد، از جمله “زوال نژاد بزرگ”(۱۹۱۶). لافرُپ استادِرد چندین کتاب پرنفوذ راسیستی و ضد یهودی نوشت، از جمله “سرنگونی فرهنگی، تهدید مادون انسانها(۱۹۲۲).
۳– فردی که در ک–ک–ک مسئول جذب اعضا در مناطق معین است.
۴– اتحادیه آزادی آمریکا از سال ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۰ فعال بود، اعضای آن را نخبه گان اقتصادی و اغلب سیاستمداران محافظه کار تشکیل می دادند که مخالف برنامه اصلاحات روزولت بودند.
۵– ۱۹۳۵ دیوان عالی برای دومین بار محکومیت ۹ جوان سیاه پوست را لغو کرد که به نادرست از طرف یک هئیت منصفه مرکب از سفید پوستان به تجاوز به دو زن سفید پوست محکوم شده بودند. پس از آن دادگاه های دیگری با نتایج دیگر تشکیل شد. تازه در سال ۲۰۱۳ سه نفر آخر گروه، پس از مرگ، عفو شدند.
۶– بَری گلدواتر، سیاستمدار جمهوری خواه با تصویب قوانین شهروندی شدیداً مخالف بود. او باعث چرخش دموکرات ها به سمت جمهوری خواهان در ایالت های جنوبی شد و با طرح استراتژی جنوب پایه حزب را محکم کرد. این استراتژی، همانطور که بعداً مشاور ریگان لی اَتفادر فاش کرد، با راسیسم کُد دار، جهت جلب رأی دهندگان سفید پوست مورد استفاده قرار گرفت.
[I] 1865- 1877 دورهای که جنوب از نظر سیاسی و اقتصادی بازسازی شد و به ایالات متحده آمریکا بازگشت. م
[II] شب نهم نوامبر ۱۹۳۸، نازی ها خانه ها، مغازه ها و کنیسه های یهودی ها را در آلمان و اتریش تخریب کرده و به آتش کشیدند، صدها نفر را به قتل رساندند و بسیاری را دستگیر کردند. در این شب عملاً نسل کشی یهودی ها توسط نازی ها آغاز شد. م
[III] در اسطور ههای یونان، کاساندرا محکوم است که همیشه درست پیشگویی کند، اما کسی پیشگویی های او را باور نکند.
[IV] اعطای تابعیت به فردی بر اساس تولد در خاک آن کشور. م