آخرین دیدار یک برادر با جسد پاره پارۀ خواهرنامرادش

0
704

وداع تلخ با نازدانه‌ی برادر؛ «گفتند بیا حسنا پیدا شده، رفتم کیسه‌ای را تحویلم دادند»

آسیه حمزه‌ای۲۷ عقرب ۱۳۹۹

«صدایم زدن، گفتن بیا حسنا پیدا شده. مره بردن در اتاقی سرد و مسکوت. کیسه‌ای به زمین افتاده بود. به کیسه اشاره کدن، گفتن‌: حسنا است، خواهرت. خشکم زد، گفتم: «نی این نیست، این اصلاً چه است؟» بندبند وجودم انگار از هم می‌پاشید. پاهایم لرزان، دست‌هایم لرزان و زیر لب هر دعایی که از کودکی از پدرم یاد گرفته بودم ره زمزمه می‌کدم و می‌گفتم کاش اشتباه شده باشه. کیسه ره باز کردم و در آنی، دنیا روی سرم آوار شد. خواهرم با چشمانی که روح از آن‌ها رفته، نگاه می‌کرد، همین‌قدر سرد و همین‌قدر منجمد. اتاق بوی مرگ می‌داد».

روزهای پس از برف است، هنوز آسمان گرفته و حال و هوای کابل حزین. از کلکین اتاق بیرون را تماشا می‌کنم، با صدای لطیف به خود می‌آیم که می‌گوید: «ما عکس حسنا ره چاپ نکدیم، نمی‌خواهیم عکسش پیش روی مادرم باشه، طاقتش ره نداره، تاب نمی‌آره، می‌سوزه… از این داغ داره می‌سوزه، آرام نمی‌شه، برای همی، همو اول هم برتان گفتم با مادرم صحبت نکنین. خودم حرف می‌زنم؛ داغ مه هم کم از او نیست، اما او مادر است… مادر».

او هنگام مصاحبه هم آرام صحبت می‌کرد که نکند صدا از اتاق بیرون برود. لحظات سختی است، هم می‌خواهد از هم نپاشد، هم نمی‌تواند نپاشد، هم چشمانش سرخ می‌شود و بغض می‌بلعد و هم با ثانیه‌ای مکث همه چیز بر هم می‌خورد. صدایی نیست، سرش در گریبان است و شانه‌های مردانه‌ای که می‌لرزد و در لحظه‌ای تمام آن تلاش برای حفظ اقتدار و کنترل، فرو می‌ریزد. او «لطیف» است، برادر «حسنا یوسفی»، دانشجوی سمستر هفتم دانشکده اداره و پالیسی عامه که در حمله بر دانشگاه کابل جان باخت؛ دختری که با آرزوهایش دفن شد، اما کسی او را ندید، ننوشت و از او کم‌تر یاد شد.

دوازدهم عقرب را مرور می‌کنیم. ساعت ۱۰:۴۶ پیش از چاشت و حمله مهاجمان بر دانشگاه کابل است. در آن لحظات لطیف مشغول ایفای وظیفه است و هنوز خبر ندارد چه شده است. فیس‌بوک را باز می‌کند. وقتی می‌فهمد بر ستاژ حقوقی دانشگاه کابل حمله شده، احتمال خطر برای خواهرش را کم می‌پندارد، اما شوری افتاده به دلش و تماس‌های تلفنی پی‌ هم می‌گیرد که یکی پس از دیگری بی‌پاسخ می‌ماند. با خود حدس می‌زند که شاید شبکه‌های مخابراتی به دلیل حمله در ساحه امنیتی دچار اختلال شده، اما امکان ندارد که حسنا تماس برادرش را بی‌جواب بگذارد.

لطیف روایت می‌کند: «رووف نواسه مامای مادرم با حسنا هم‌صنفی بود. حسنا همیشه می‌گفت اگر کار داشتی و تلفنم به دسترس نبود، به رووف زنگ بزن. اما نه رووف پاسخ می‌داد، نه خواهرم. فایده‌ای نداشت. از اداره برآمدم طرف دانشگاه. از پیش وزارت زراعت سرک‌ها بند بود. پیاده خود ره رساندم. غوغا بود غوغا! زنگ‌های مبایلم بند نمی‌شد. پدر فهمیده بود، پدر رووف هم‌چنان. صدای انفجارها و فیرهای پی‌هم آتش به جانم می‌انداخت. در همان حوالی با یک جوان نگران دگه سر خوردم. رضا بود، برادر سهیلا. بدترین حس در این قسم لحظات این است که هر‌چه بیش‌تر جست‌وجو کنی، کم‌تر نتیجه بگیری. نمبر تماس‌های خود ره با رضا ردوبدل کدیم و قرار شد هر خبری شد، به هم احوال بتیم. برگشتم خانه، در حالتی که نمی‌دانستم چه  اتفاقی قرار است رخ بته و پاسخ پدر و مادر و ماما رووف را چه باید بتم؟»

«ساعت حدود چهار بجه شده و هیچ خبری نیست. مادرم در شوک بود و حتا کلمه‌ای هم حرف نمی‌زد. ناگهان زنگ برادر سهیلا آمد و خبر داد که دو نفر از زخمی‌ها به نام‌های حسنا و مروه به شفاخانه استقلال منتقل شدن. عاجل حرکت کدم. زخمی شدن حسنا خبر خوبی نبود، اما باید اعتراف کنم که خوش شدم، گفتم حداقل زنده‌ است و این در آن لحظه، یعنی بهترین خبر دنیا. پدر رووف که پیش از مه به شفاخانه استقلال رسیده بود، زنگش آمد و فقط چند کلمه که لازم بود تا ناامیدی‌های مه صد چند شوه. گفت: لطیف تو نیا، حسنای زخمی در شفاخانه استقلال نام پدرش فرق می‌کنه. با باری از نگرانی بر شانه‌هایم، برگشتم حوالی دانشگاه. نمی‌شه در کلمات آن حجم از اندوه و دلهره‌ها ره بگنجانم. مه کاهی بودم در میان کوهی از غم‌ خانواده‌هایی که د تب‌و‌تاب یافتن جوان دانشجوی خود می‌سوختن.»

لطیف ادامه می‌دهد: «ساعت چند دقیقه‌ای به پنج مانده بود که زنگ پدرم آمد. همین ‌که متوجه صدای لرزانش شدم، فهمیدم خبر خوبی در راه نیست. پدرم گفت: بچیم فقط خوده برسان در شفاخانه طب عدلی. تلفن را قطع کرد. با یکی از دوستانم رفتیم آنجا. وضعیت خوبی نبود، پدری به دنبال فرزندش، برادری به دنبال خواهرش، مادری به دنبال دخترش. از کسی پرسان کدم برای چه آمدی؟ با لبخندی یخ و تلخ در حالی که از چهره‌اش نگرانی فواره می‌زد، گفت که «لالا این‌جه کسی به خوشی نمی‌آیه…» عکس‌های شماری از جان‌باخته‌گان و زخمی‌ها در فیس‌بوک نشر شده بود. تعدادی خبر کشته شدن و یا مجروحیت فرزندان خود ره از فیس‌بوک می‌فهمیدن، اما مه… پیدا نکردم، نه حسنا را و نه رووف را».

«کسی به مه گفت برین شفاخانه ۲۰۰ بستر پولیس در افشار، زخمی‌ها ره آن‌جا بردن. رفتیم، اما آن‌جا هم ناامیدمان کدن. گفتن این‌جا زخمی‌های ملکی نیست، برین ۴۰۰ بستر. این سرگردانی ما ره ویران‌تر می‌کد، در شرایطی که پی‌هم زنگ پدرم و پدر رووف می‌آمد و مه رسیده بودم به یک بن‌بست. در شهری بودم که نمی‌دانستم خواهرم کجا است و د چه وضعیتی قرار داره! رسیدم ۴۰۰ بستر. اکثر خانواده‌های بی‌خبر این‌جا آمدن، مامارووف هم هست. برادرم و کاکایم هم آمدن، انگار همه چیزی ره می‌فهمن که مه خبر ندارم. یک‌باره صدایم زدن و گفتن بیا حسنا پیدا شده. مرا بردند در اتاقی سرد و مسکوت و کیسه‌ای که بر زمین افتاده. به کیسه اشاره کردن‌، گفتن‌: حسنا است، خواهرت. خشکم زد، گفتم: «نی، این نیست، این اصلاً چه است؟» بندبند وجودم انگار از هم می‌پاشید، پاهایم لرزان، دستانم لرزان و زیر لب هر دعایی که از کودکی از پدرم آموخته‌ام را زمزمه می‌کردم که کاش اشتباه شده باشد. کیسه را باز کردم و در آنی، دنیا روی سرم آوار شد. خواهرم با چشمانی که روح از آن‌ها رفته، نگاه می‌کنه، همین‌قدر سرد و همین‌قدر منجمد. اتاق بوی مرگ می‌داد».

«با زنگ پدر به خود آمدم. جواب دادم، گفت: بچیم چه شد؟ اول گفتم زخمی شده تشویش نکو پدر جان، اما یک‌باره گفتم تا چه وقت پت می‌کنی لطیف؟ کار سختی بود و شاید هیچ وقت فکر نمی‌کدم یک روز این مسوولیت روی دوش مه باشه، اما دل به دریا زدم و آهسته گفتم: پدر حسنا عمرش ره به تو و مادرم بخشیده. در همین حین صدای گریه بلند مامارووف از کنج دیگر دهلیز شفاخانه آمد. رووف هم جان باخته بود که کاش حداقل او زخمی می‌بود. غم ما دو‌چندان نی، که صد‌چندان شد. حال باید چه می‌کدم؟ سست و بی‌رمق انگار ایستاده‌ بودم و راه می‌رفتم، اما واقعیت این بود که به‌سان مرده‌ای متحرک نه صدایی می‌شنیدم و نه حرفی ره می‌فهمیدم. تا چشم کار می‌کد، صورت‌های گریان بازمانده‌گان بود. این‌جا و این لحظه ساعت هفت شام بود در شفاخانه ۴۰۰ بستر».

 لطیف دست‌های استخوانی‌اش را برای چند ثانیه روی صورتش می‌گیرد و می‌خواهد کمره خاموش شود تا کمی آرام بگیرد.

می‌خواهم چیزی از لطیف بپرسم، اما به زبانم نمی‌آید. نمی‌دانم درست است یا نه، اما می‌پرسم: از این‌که حسنا رفت، چه حسرتی در دلت مانده؟ می‌گوید: «فقط حیف جوانی‌اش، صد حیف، دختری که انگلیسی خواند و با عشق به دانشگاه رفت و نو سمستر هفتم را شروع کده بود تا چند ماه دگه جشن فارغ‌التحصیلی‌اش ره بگیریم؛ دختری که قرار بود بیرون از کشور ماستری بخوانه؛ دختری که در حقیقت خواهر کوچک مه بود. از بین شش فرزند پدرم، مه چهارمی بودم و حسنا پنجمی. فکر کنین چه‌قدر برای مه نازدانه بود. شب‌ها که از وظیفه می‌آمدم، به او زنگ می‌زدم و می‌آمد دروازه ره برم باز می‌کد، حالا اما چی؟ از او روز هر‌وقت به پشت دروازه می‌رسم، یادم می‌آیه که حسنا نیست، دروغ است که بگویم اشک نمی‌ریزم و نمی‌گریم. شب قبل از حادثه قرآن می‌خواند که من زنگ زدم بیا دروازه را باز کو، در عالم خواهر برادری از مه قهر کده بود که چرا در بین قرآن‌خواندن زنگش زدم… کاش زنده بود و منتش را همه عمر می‌کشیدم که قهر نکند با مه… ولی چه سود که نازدانه برادر در گوشه‌ای از کارته سخی در این شهر پر از جنگ و نفرت زیر خاک آرمیده».

لطیف برمی‌گردد به روایتش و می‌گوید: «بعد از این‌که فهمیدیم حسنا و رووف ره از دست دادیم، آمبولانس گرفتیم و هر دو ره به خانه رساندیم. اول رووف ره بردیم به خانه پدرش در حوزه ششم و بعد حسنا ره. چه بگویم؟ درد ره از هر طرف که بخوانی، درد است. پیکر بی‌جان خواهرکم ره به خانه آوردم و مادر و پدرم که نه گریه می‌کردند و نه اشک می‌ریختند، فقط خیره و مبهوت نگاه‌شان میخ‌کوب شده بود به جسد حسنا جان. چندین ساعت زمان برد تا مادرم از شوک برآمد و ناگهان گریست، بد رقم گریست. الا مادر صدقه پهلوی راستت شوه که گلوله خورده، الا مادر صدقه سرت شوه که چره‌‌ها به پشت سرت خورده، الا مادر بمیره که تو از خون‌ریزی شدید بی‌دم شدی…»

لطیف می‌گوید: «همه‌ی ما آدم‌ها در زنده‌گی خود از یک تراژدی عبور می‌کنیم، اما این تراژدی ما ره به خاک غم نشاند و مه چه باید بگویم که یک برادر تازه فارغ‌التحصیل شده‌ام از بنگلور هند و یک خواهرم د ایران هنوز خبر نداشتن و مه باید اطلاع می‌دادم». در میان بغض‌های فروخورده گاهی لبخند کم‌رنگ و بی‌حال بر صورت لطیف نقش می‌بندد. می‌گویم به یاد چه افتادی؟ جواب می‌دهد: «یک‌ بار می‌خواستم برای حسنا ایمیل بسازم ـ چه‌قدر باهم شوخی داشتیم ـ هر رمزی که می‌زدم، فراموش می‌کد. آخرش یک رمز ماندم برای ایمیلش بسیار خنده‌دار و گفتم ای ره می‌مانم که هیچ وقت یادت نره و این رمز شوخی ما در جمع هم شده بود. حالا یادش افتادم و یک‌باره تلنگری به مه آمد که چطو جای خالی خنده‌های خواهرکم قرار است پر شوه؟»

صحبت‌ها را می‌برم به سوی صلح و خوش‌بینی‌ها به آن، با مردی که قربانی جنگ است و داغ تازه‌ای در سینه دارد. وقتی حرف از صلح و مذاکرات می‌شود، نه به تفصیل گپ می‌زند و نه به تشریح، فقط می‌گوید بنویسید: دلِ خوش سیر چند؟

پاسخ ترک

Please enter your comment!
Please enter your name here