مذاکرات صلح دوحه در آیینهی تاریخ افغانستان

یادداشت نویسنده: این نقد کتاب دکتور لیی به دعوت مجله علمی سنترال ایشین سرویی (مجلهی بازرسی مطالعات آسیای میانه) که از طرف سنترال ایشین ستدیز سوسایتی یا سازمان مطالعات آسیای میانه، در انگلستان به زبان انگلیسی طبع و نشر میشود، تهیه شده است. بنا بر ارزشی که معرفی این تحلیلی از تاریخ افغانستان در بحبوحه مذاکرات صلح با گروه طالبان در دوحه دارد، من از مجله بازرسی مطالعات آسیای میانه اجازه گرفتم تا متن طویلتر نقدم را به زبان فارسی به یاری جناب جمیل پارسا، به خوانندهگان هموطنمان از طریق روزنامه ۸صبح تقدیم شود. امیدوارم کتاب دکتر لیی، که خالی از کوتاهیها نیست، هر چه زودتر به زبان فارسی ترجمه و نشر شود. علاقهمندان متن، این نقد را به زبان انگلیسی میتوانند از این طریق در یافت کنند:Shahrani, M. N. 2020. “Review of Afghanistan: a history from 1260 to the present.” Central Asian Survey 39(4).https://doi.org/10.1080/02634937.2020.1825167
نقدی بر کتاب «افغانستان از ۱۲۶۰ میلادی تاکنون»، اثر جاناتثان ال لیی
نویسنده: محمدنظیف شهرانی
برگردان: جمیل پارسا، با بازنگری نویسنده
جاناتثان لیی، افغانستانشناس مجربی است که اولین بار در ۱۹۷۱ از کشور دیدن کرده است. علاوه بر پایاننامهی نشرناشدهی درجهی دکتورایش در رشتهی دینپژوهی، دربارهی جشن نوروز در زیارت سخی واقع مزار شریف (شمال افغانستان)، وی سه کتاب و مقالات متعدد دیگری راجع به جنبههای کلیدی تاریخ افغانستان و مناطق مجاور دارد. کتاب «افغانستان از ۱۲۶۰ میلادی تاکنون» به عنوان اثری تحقیقی معتبر، ماحصل دوران زندهگی او شمرده میشود. این اثر در حدود هشتصد صفحه، گزارشهای مفصل و مشرحی از اعمال خونین معدودی از مردان جاهطلب و خودکامه است. این مردان مشمول سران قبایل افغان (در این کتاب افغان همیشه مترادف فقط قوم پشتون به کار رفته است) که درگیر خشونتهای بیپایان برای افتخار شخصی و قبیلهای، ابتدا در مرزهای ایکولوژیک محیط قدرتهای متزلزل و متخاصم امپراطوریهای فارس، هند شمالی و ترکهای آسیای مرکزی (از سدههای دهم تا نوزدهم میلادی) میباشد. از شروع قرن نوزدهم به بعد، معاملههای امیران و شاهان افغان با خیلی از ماموران مکار، سیاهدل و خودخواه امپراطوری راج هند بریتانوی، برای تشکیل سلسلههای سلطنتیشان، که جزو جریانی از بازیهای مخوف خشونت استعماری اروپایها با همدیگر در منطقه–که داستان مکرر آن به نام «بازی بزرگ» برای ایجاد «مرزهای علمی» کشورها در آسیای مرکزی بود، به شکلگیری افغانستان به عنوان یک دولت حایل چندقومی، انجامید. کشوری «که با مرزهای مستعمراتی تعیین شدهی فعلیاش، فاقد اعتبار یا انسجام تاریخی است» (ص ۶۸۴)، و جنگهای نیابتی بیپایان در ابعاد جهانی، منطقهای و محلی از سال ۱۹۷۸ بدین سو، شاهد این واقعیت بوده است.
فصل مقدماتی کتاب (صفحات ۱۳-۵۱)، شرح مفیدی از وضع جغرافیای فیزیکی و انسانی به ارتباط ترسیم از وادیهای رودخانههای عمده و گروههای قومی و زبانی که ساکنان درهها، دشتها و بیابانها اند، با درج تاریخ ورود احتمالیشان، اقتصاد معیشتی و محصولات عمده تولیدی قراء و قصبات را برای بازارهای شهرهای هرمنطقه ارایه میدهد. جدول اجمالی هم از موج یورشهای سلسلهها (از سال ۵۵۰ قبل از میلاد مسیح الی ۱۸۵۸ پس از میلاد)، که محتملاً بر ترکیب جمعیتی متنوع در جغرافیای افغانستان کنونی روشنی میاندازد، در این قسمت ارایه شده است. درباره همهی ادیان ماقبل اسلام – با تکیه بر مدارک باستانشناسی معروف موجود در کشور- و نیز موقعیت فعلی سکونت گروههای مذهبی و دینی با گرویدهگان طریقتهای متنوع تصوف (شاخههای طریقت نقشبندی همچون خواجهگان و مجددی، فرقههای قادریه و چشتیه) تذکر به عمل آمده است. همچنین در این فصل، مباحث مختصری راجع به ساختار اجتماعی، ارزشهای بنیادین مهماننوازی، ننگ، غرور/عزت نفس فردی و گروهی و هم شرمساری، نقش و موقف زنان در جامعه و – مختصاً برای نویسندهگان خارجی – بحث پشتونوالی (قانون فرضی سلوک مردانه در میان افغانها/پشتونها) یاد شده است. عرف و عاداتی که ابتدا توسط ماموران راج در بین اتباع پتان/پشتون/پختون/پُشتونشان در ایالات مرزی شمالغربی [اکنون پاکستان] ایجاد و انشاء شده بود.
در تاریخنگاری افغانستان معاصر، ظهور امپراطوری قبیلهای احمدشاه درانی (۱۷۴۷)، نخستین حکومت تثبیت شده افغانی پنداشتهشدهای را نشان میدهد که در اواخر سده نوزدهم میلادی به افغانستان تبدیل میشود. به منظور ایجاد زمینهی گستردهتر برای این پیآمد، لیی تاریخ سیاسی افغانان را کمی پیشتر، به سال ۱۲۶۰ میلادی، عقب برده است که رخدادهای اندکی از سلطنتهای افغانی قدیمیتر را شامل بحث کند. برای نمونه، لودیها (اعضای قبیله خیلجی/غلزی) که به دشمنیهای خونین در بین خود بدنام بودند (ص ۵۵) و بر مناطق شمالی هند حکم میراندند (سالهای ۱۴۵۱- ۱۵۲۶ میلادی) و دوره حکومت کوتاه سوریها، ۱۵۴۰-۱۵۵۵ م (از طایفه کاکر) در خلال امپراطوری مغولان در هند. لیی میگوید که افغانها، در این سدههای آغازین، به عنوان سربازان بردهی امپراطوریهای اسلامی ترکها، مانند غزنویها، صفویها و مغولها به استخدام درمیآمدند. به بعضی افغانها، ماموران حکومتی بودند که به حیث مَلِک، میرافغانها، یا کلانتر و به نوعی حاکم جوامع خود (ص ۶۵-۶۶) به این عناوین، به بخشی از حکومتداری غیرمستقیم امپراطوری گماشته میشدند و جاگیر (ملک/جایداد) داده میشدند. افغانهایی (مانند سدوزاییهای قندهار و هرات در غرب و غلزیها در شرق) به مثابه مرزنشینان، دایم در تخاصم، در حاشیه مرزی امپراطوریهای بزرگ، هدف سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن»شان، به بازی گرفته میشدند. پشتونها علاوتاً در فتنهها و شورشها (مثلاً جنبش روشانیهی پیر روشان در دهه ۱۷۵۰) علیه مغولان در ایالات مرزی شمالغربیشان دخالت داشتند. تلاش و کارکردهایی که باعث شد مؤرخان مغول، افغانان را «رویسیاه»، «بیعقل»، «ولگرد» و «شریر» بنامند (ص ۵۷).

محمدنظیف شهرانی
سلاطین همیشه باهم متخاصم غلزی و سدوزی، به منظور تسلط بر قندهار (در زمان سلطه مغولان) و هرات (در زمان سلطه فارسها)، در وحشتافگنی و خشونت با همدیگر افراط میکردند. مثلاً علاوه بر استفاده از وسایل شکنجهی دیگر، از ابزاری به نام «اسپ اقبال» استفاده میکردند؛ وسیلهای که با آن مخالفان را دوپارچه میکردند (ص ۸۳). سران این قبایل به طور مستمر با اجرای عملیات نظامی، قدرتهای بزرگ را بر سر کنترل این شهرهای کلیدی به رقابت میطلبیدند. افغانان عمدتاً در جنگها پیروز میشدند، اما قادر به تثبیت قدرتشان نبودند، زیرا چنانچه لیی به استناد از قول سِر اولاف کارو، نویسنده و صاحبمنصب عالیرتبه دولت هند برتانوی، میگوید افغانها «کاملاً عاری از هنر کشورداری» هستند (ص ۸۷). خانواده سلطان سَدو، که نیاکانشان به حیث غلامان محمود غزنوی (۹۹۸-۱۰۳۰م) از قسمت علیای درهی هریرود، «اوبه»، نزدیک هرات درآمده بودند، عناوین مَلِک، میرافغانها یا کلانتر (ص ۶۵-۶۶) را از صفویان به دلیل کمک در تسخیر چندین باره قندهار از مغولان کسب کرده بودند. محمدصالح پدر اسدالله (که معمولاً سَدو یاد میشده و از آن «سدوزایی» اشتقاق شده)، تولد پسرش سدو را با افسانهی صوفیانهی رویاگونه روایت کرده بود تا به مشروعیت اسلامی رهبریت قبیلهشان افزوده شود (ص ۶۱-۶۴).
به گفته اولاف کارو در این کتاب، در حقیقت نادرشاه افشار «به معنای واقعی، بنیانگذار امپراطوری درانی افغانستان است» (در سرلوحهی ص ۸۸). احمدخان ابدالی، به حیث عضو یکی از شاخههای کوچکتر سدوزاییها، فرماندهی ۴۰۰۰ نفر از همقبیلهایهایش را به عنوان محافظان شخصی نادر افشار، پادشاه خونریز و از لحاظ روانی بیثبات فارس (۱۷۳۲-۱۷۴۷)، برعهده داشت. نادرشاه قندهار را به فتوحاتش ضمیمه و هند شمالی را هم فتح کرده بود. پس از بازگشت از آخرین لشکرکشیاش به هند، با تاراج مال غنیمت بیشمار، نادر افشار توسط درباریانش در نزدیکی مشهد کشته شد. این بحران قدرت در فارس و نیز تضعیف فزاینده دولت مغولان [بابریان] در هند، فرصت را برای احمدخان ابدالی مهیا ساخت تا غنایم انتقالی از هند را غصب کند و با تکیه بر لشکرش، امپراطوری درانی را در قندهار تاسیس کند (۱۷۴۷-۱۸۲۴).
چنانکه لیی میگوید، واقعهی تاجگذاری احمدشاه درانی/ابدالی «توسط تاریخنگاران افغانی و اروپایی در طرح و قالب جدیدی عرضه شده است، به طوری که کمتر شباهتی با حقایق تاریخی دارد» (ص ۱۴۱). مورخان افغانی سلسله او را همچون «عصر طلایی و زندهگیاش را نمونهای برای شاهان [افغان] ترسیم کردهاند» که دارای «صفات والای ازخودگذریها است». خارجیها او را «نابغه» لقب دادهاند، به لحاظ مهارتش در تجمیع «مردمان لجوجی چون افغانها به حیث یک ملت» واحد تحت اداره خودش (همان صفحه). لیی میگوید که او برداشت دیگری از آغاز سلطنت احمدخان ابدالی دارد. به نظر وی صعود احمدخان ابدالی به قدرت یک «کودتای نظامی با گروهی اندک و به تعقیب از روشی قدیمی و با سابقه طولانی، یعنی استفاده مقطعی نیروی از غلامان امپراطوری با بهرهگیری از ضعف و یا بحران قدرت در حکومت مرکزی بود که سلطنت مستقل خود را برپا میکند» (ص ۱۱۳). احمدشاه در مدت بیستوپنج سال حکمرواییاش، پانزده یورش نظامی را رهبری کرد: نه بار به هند شمالی، سه بار به ایران و سه بار علیه شیبانیان اوزبیک در ترکستان. احمدشاه یقیناً یک رهبر نظامی برجسته و جنگجوی آزموده مانند مربیاش، نادر افشار، بود. لیی میافزاید که احمدشاه درانی به همان اندازه که نادر افشار «در اداره سلطنتش ناکام بود… بیشتر مشغول نابودی تمدنها بود تا اینکه به ساخت تمدن خود بپردازد» (ص ۱۴۱، با تاکید).
احمدشاه درانی، به نظر لیی، همچنین نمونهی جوانمردی ـ چنانچه ترسیم شده است ـ نبود. در عوض، او مسوول «کشتار هزاران غیرنظامی به شمول زنان و کودکان، سر بریدن بیرحمانه زندانیانی که تسلیم شده بودند، هتک حرمت و نابودی اماکن مقدس هندوها و سیکها بود… نیروهای او مرتکب تجاوز جنسی جمعی، غارت شهرها و برده گرفتن هزاران زن و کودک شدند… وی برادرزادهاش را که مانند فرزندش پرورش داده بود، به قتل رساند» (ص ۱۴۲). مشهورترین دستآورد او، شکست دادن مراتهها در پانیپت، تاثیر ناچیزی در قدرتمند ساختن نیروهای مسلمان داشت. برخلاف، لیی اظهار دارد که شکست مراتهها، «به عروج نیروهای غیرمسلمان بسیار قدرتمندتر، چون کمپانی هند شرقی بریتانوی» انجامید. بعداً به ظهور سیکها کمک کرد که این امر به از دست رفتن مناطق ملتان تا سرحدات کوتل خیبر و دیگر سرزمینهای امپراطوری درانیها انجامید» (همان صفحه). لیی معتقد است که حملات احمدشاه به هند و کارکردهای جنگیاش در آن دیار «در پدید آمدن کلیشهبندیهای هندیها و متعاقباً بریتانویها، از پتانها [پشتونها/افغانها] به عنوان متعصبان بیرحم، خونخوار و مذهبیان افراطی، بسیار نقش داشته است» (ص ۱۳۱).
با مرگ احمدشاه درانی (۱۷۷۲)، دسیسهها و جدالهای قبیلهای بر سر جانشینیاش آغاز شد. تیمور شاه، فرزند کلانش، برای تکیه بر تخت شاهی قدرتنمایی و برای حفظ آن، پایتخت را به کابل، به دور از همقبیلهایهای درانی خودش، منتقل کرد. وی با اتکا و اعتماد بر نیروی نظامی قزلباشان و استعدادهای مدیریتیشان، حمایت صافیهای تگاب در نزدیکی کابل و پشتیبانی اقوام مادریاش در میان غلزیهای مشرقی، برای دو دهه قدرت را در دست داشت (۱۷۷۲-۱۷۹۳). با مرگ تیمورشاه، جنگهای داخلی آغاز شد و به مدت چهل سال ادامه یافت. آنچه از حکومت درانی باقی مانده بود، به دست سرداران محمدزایی از نسل حاجی جمالخان افتاد که ستیزهجوتر بودند. چهل سال دیگر خشونت بر سر جانشینی میان بستهگان جمالخان، با درگیری جنگهای اول و دوم افغان-انگلیس (۱۸۳۸-۱۸۴۲ و ۱۸۷۹-۱۸۸۰ به ترتیب) به اوج رسید. بهترین موضعگیری تحلیلی لیی در این کتاب، پردهبرداری وی از عواقب فجایع استعماری بریتانیا در یک نوع «مطالعه انتقاد خودی» منحیث یک برتانوی است. نقدی گزنده او از عملکرد افسران استعمار بریتانیایی مانند الکساندر بِرنز و دیگران که وظیفه پیشبرد «سیاستهای پیشروی» سرحدات هند برتانوی را به سوی آسیای میانه در تقابل با روسیه تزاری داشتند، در بین تاریخنویسان اروپایی افغانستان بیپیشینه است. لیی مرگ خونین بسیاری از کارگردانان برتانوی در افغانستان، به شمول بِرنز (ص ۶۴-۳۶۲) را به دست افغانها، شایسته میپندارد و آنها را سزاوار همچو سرنوشت میداند. ارزیابیهای انتقادی او از بازیگران افغان در صحنه سیاست، در حدود نزدیک به هشت دهه (از ۱۸۰۰ تا۱۸۸۰)، نیز بسیار زننده، واقعبینانه و قابل توجه و تأمل است.
پس از جنگ دوم افغان-انگلیس (۱۸۸۰-۱۸۷۹)، دولت هند برتانوی، افغانستان را به عنوان دولت حائل با «مرزهای علمی» شکل داد و یک شاهزاده بارکزایی/محمدزایی، یعنی عبدالرحمنخان (۱۹۰۱-۱۸۸۰) را به عنوان امیر بر تخت نشاند. امیر عبدالرحمنخان، یک دهه را در تبعید خودخواسته در سمرقند تحت اشغال روسهای تزاری (۱۸۸۰-۱۸۷۰) سپری کرده بود. او یکی از خونخوارترین تزار روس، پیتر کبیر، را قهرمان و الگوی خود قرار داده بود. به تقلید از پیتر کبیر، امیر عبدالرحمان خواست «مردم متمرد، یاغی و آشوبگر»ش را «نابود و یا مطیع سازد» (ص ۴۱۱-۳۶۴). با اعانه و کمکهای نقدی سالانهی چشمگیر هند برتانوی که امیر عبدالرحمان آن را «پول خداداد» قلمداد میکرد و نیز با هزینه سلاحهای مدرن از طرف راج، او مردمش را وحشیانه به اطاعت وا داشت که با این کار لقب «امیر آهنین» را از بریتانیاییها کسب کرد. وی «با تمرکز تمام قدرت در اختیار خودش» (ص ۴۰۶)، بستهگانش را نصیحت کرد تا به مشورت شورای مردم اعتماد نکنند و هرگز به همچو نهادی اجازه ندهند. یقیناً «با بیاعتنایی، انهدام ساختارهای مفید و کارای اداره محلی موجود» در محلات، یگانه هدف حکومت خودش و اخلافش قرار گرفت (همان صفحه). میراث امیر آهنین در فرهنگ سیاسی افغانستان تا کنون، گسترده و ژرف بوده است. به طور مثال، افغان/پشتونسازی مناطق شمال (ترکستان، قطغن و بدخشان) و مرکزی (مناطق هزارهنشین) با جابهجایی پشتونهای ناقل از جنوب به مثابه برنامههای استعمار داخلی، سوءاستفاده ابزاری از اسلام به منظور توجیه سیاستهای سرکوبگرانه و بازنویسی تاریخ افغانی/پشتونی منحیث تاریخ ملی، نمونههایی از میراث سیاسی دوران او هستند. لیی تصریح میکند که عبدالرحمنخان وظیفه «خود را مدافع هند در برابر روسیه تزاری توصیف مینمود»، مشابه دولتهای کرزی و غنی که ادعا میکنند امروز از امنیت غرب علیه وحشتافگنی جهانی در افغانستان دفاع میکنند. امیر آهنین همچنین خود را مانند شاهی تجددطلب میدید که «ملتی از مردمان ناسپاس، بیتوجه و متعصب را به دنیای جدید» با زور و خشم هدایت میکرد (با تاکید، ۸-۴۰۶). بریتانیا در آن وقت، عمق استراتژیک خود علیه روسیه را دریافت و امیر عبدالرحمان «به لقب شوالیه فرقهی بَث ارتقا» داده شد (ص ۴۱۱). امروزه، نیروهای امریکا-ناتو مبارزهشان علیه وحشت و دهشت در افغانستان را برای امنیت امریکا و اروپا ادامه میدهند، در حالی که همکاران افغانشان خود را ثروتمندتر میسازند، ولی تاوان و هزینه آن را مردم افغانستان، خصوصاً هزارهها، ایماقها، ترکمنها، اوزبیکها، تاجیکها، بیشترین پشتونها و مردم نورستان/کافرستان (که مجبور به تحمل بیست سال ستم [در آن زمان و هم اکنون] شدند)»، پرداختند و هنوز هم میپردازند (ص ۴۱۰). لیی تاکید میکند که بریتانیا در آن هنگام (و هم ایتلاف کنونی ایالات متحده – ناتو) کاملاً به پیآمدهای اجتماعی و سیاسی دوامدار سیاستهای «افغانیزه/ پشتونیزهسازی» بیاعتنا بودند و هستند.
لیی میافزاید که «مهمترین حقیقت» در تاریخ افغانستان، «بدگمانی، بیاعتمادی و ناباوری متقابل» میان رهبران افغان و مردم خودشان میباشد؛ واقعیتی که اصلاحات اجتماعی-سیاسی و ملتسازی را ناممکن ساخته است. او میگوید، بدون شک، افغانستان «کشوری است که رهبریت و اداره آن، در طول چندین نسل به دست یک مشت افراد خودکامهی مصاب به سوءظن شدید، هذیانگوی و فاقد بصیرت [پروناید]، بوده است» (ص ۴۳۴) که هدف اصلیشان قبضه و نگهداری قدرت و امتیازات آن بوده است. لیی در یک ارزیابی منصفانه از عوامل ناکامی برنامههای اصلاحی عجولانه و تقلیدی امیر امانالله (۱۹۲۹-۱۹۱۹) از کمال آتاترک در افغانستان میگوید: امیر اماناللهخان برنامه منسجم برای تغییر جامعه نداشت. از دست دادن مساعدت مالی بریتانیا پس از اعلام استقلال افغانستان (همان «پول خداداد» نامنهاد پدرکلانش) باعث بحران مالی جدی شد. مقاصد اصلی اماناللهخان، تمرکزگرایی و «افغانسازی» بیشتر در مملکت بود، نه اصلاحات در کشور. بعضی از یادگارهای دایمی او عبارتاند از: «افغان به عنوان تنها نام (تا هنوز مشکلزا) هویت ملی و رسمی، افغانی… واحد پول و جریب معیار مورد قبول برای مساحه زمین. لویهجرگه… شکل باستانی از دموکراسی پشتونی… بیرق سهرنگ… که رییس جمهور کرزی در سال ۲۰۰۱ آن را احیا کرد» میباشند (ص ۵۰۰).
جانشین امانالله، نادرشاه (۱۹۳۳-۱۹۲۹)، که در داخل کشور به غداّر معروف است، با کمک مالی مجدد و سلاحهای بریتانیا به قدرت رسید. نادرشاه، اصلاحطلب معزول را چنین متهم کرد: «امانالله کوشید ذهنیت مردم را با تغییر کلاهشان دگرگون کند [همانند آتاترک و رضا شاه]. او نتوانست». اما «من تلاش میکنم تا زیربنایی [!] کار کنم» (ص ۵۰۲). نادرشاه و خاندانش اصلاحات امانالله را وارونه ساختند. ظهور و سقوط نادرشاه، با اعدامهای فراقضایی فراوان دشمنان فرضیاش، خونین بود. استفادهی ابزاری از اسلام، به خشنود ساختن روسیه شوروی از طریق قلع و قمع باسماچیها و یا مجاهدین ضد بلشویک و حامیان امیر بخارا، امیرعالمخان، تحت فرمان ابراهیم بیک لَقَی از قطغن و ترکستان و طرفداران محلیشان در شمال افغانستان انجامید (ص ۱۲-۵۱۰). سلالهی مصاحبان نادرشاه (۱۹۷۸-۱۹۲۹)، به منظور حفظ قدرتشان به خشونت و سرکوب متوسل شدند و پس از قانون اساسی ۱۹۶۴ فقط صدای رمزی از آزادی و دموکراسی به مردم دادند. «غمانگیز است که حکومتهای پس از پادشاهی [۱۹۷۳ تا کنون] فقط همان روشها را ادامه دادند، ولی در ظاهر با پوشش افکار و ایدیولوژیهای متفاوت» (ص ۵۹۴). آنها مداخله استعمارگران بیرونی (اتحاد جماهیر شوروی سابق، ایالات متحده امریکا، اروپا و پاکستان) را پذیرفتند و بالاخره کشور را به مرکز دهشتافگنی جهانی مبدل ساختند.

در سرلوحهی صفحهی ۶۲۹، برگرفته از کتاب لوویاتان تامس هابز، لیی دستآوردهای تاریخ افغانستان را چنین خلاصه میکند: «هر زمانی که انسان بر اساسات دروغین چیزی آباد کند، هرقدر زیاد اعمار کند، ویرانههایش همانقدر بیحدوحصر خواهد بود». این سخن، مخصوصاً درباره نتایج تلاشها برای ملتسازی توسط حکام افغان صدق میکند که به انقلابهای دروغین ۱۹۷۳ و ۱۹۷۸ و وقایع بعد از آن انجامید. این موضوع با ادعاهای بلند بالای سردار محمدداوود، بعداً حزب خلق و پرچم با اتحاد شوروی (و بالاخره ایالات متحده امریکا با دستیاران دزدِ تکنوکراتشان) برای آوردن عدالت، بهبود اقتصادی و ارتقای «صلح و دموکراسی آغاز شد، در حالی که مخفیانه به دنبال جنگ با اسلام بودند» (ص ۶۱۵). رویکردهایی که موجب تشدد افراطگرایی دینی در کمپهای مهاجران، مکاتب و مدارس افغانی واقع پاکستان در دهه ۱۹۸۰، ظهور طالبان و القاعده در دهه ۱۹۹۰، امارت و جمهوریت اسلامی و داعش در سده بیستویکم گردید. همچنان، درک درستی از همپاشی و نابودی اتحاد جماهیر شوروی، ظهور فاجعه طالبان و توافق «خیالی از صلح» در بُن، پیآمدهایی بود که بر پایهی «توهمی از وحدت ملی استوار بود، که از شناخت ریشههای اصلی منازعه و یا دلایل ناکامی مبرم در پایهگذاری حکومتداری خوب با بنیادهای مؤثر مدنی در خود افغانستان، ناتوان بود» (ص ۶۵۶). لیی میافزاید که سیاستهای ایالات متحده امریکا و همکاران غربیاش دستورالعملی جهت «پیروزی بر «قلبها و افکار» مردم نبود، چه رسد به بازیابی و استحکام اعتماد در هم شکسته میان ملت و حکومت مرکزی» (همان صفحه). ایتلاف ایالات متحده امریکا تاکنون، برنامه منسجمی برای حل منازعه در افغانستان نداشته و اغلب با اهداف متفاوت از رژیمهای دزدسالارانه کرزی و غنی–عبدالله، که فاقد «هدف ملی، مسیر و مسوولیتپذیری بوده است»، در حرکت میباشد (ص ۶۶۳).
کوششهای جامعهی بینالمللی برای بازسازی کشور هم به یک جزو پروژههای نظامیشان مبدل شده است و همچنان تلاشهای موسسات انساندوستانهشان، آهستهآهسته به تاسیسات رزمی انساندوستانه تغییر شکل یافته است و پیمانکاران منفعتطلب بینالمللی در انتقال دوبارهی پولهای کمکی و فساد سخت دخیل شدهاند. بدون شک، «افغانستان به دولت مؤجر یا اجارهدهنده مبدل شده [یا در واقعیت، به یک «رژیم کرایی» و اجارهدار] تبدیل شده است، که ایالات متحده امریکا و ناتو حالا «پول خداداد» آن را تمویل میکنند» (ص ۸۲-۶۸۱). لیی هشدار میدهد که یگانه راه حلی که جامعه جهانی تاکنون پیشنهاد داده، «یک توافق تقسیم قدرت بین طالبان، حکمتیار و دیگر جهادیهای تندرو اسلامی است. برای مردم افغانستان – به ویژه هزارهها، اوزبیکها و زنان – چنین ایتلافی از ادامه جنگ و ناآرامیها، وحشتناکتر است». او ادعا میکند که چنین رویکردی «به جای حل مشکلات افغانستان… بیشتر به یک مشورت یاس و ناامیدی میماند»، چنانکه تا هنوز در مذاکرات صلح در دوحه، پایتخت قطر، دیده میشود (ص ۶۸۳). نتیجهگیری کتاب اینگونه است: «افغانستان، چنانکه فعلاً شکل گرفته، بیثبات است» زیرا بر پول و تجهیزات نظامی خارجی تکیه دارد. مهمتر اینکه «قانون اساسی و ساختارهای اداره و حکومتداری کشور از بنیان دچار مشکل است» (ص ۶۸۲). بنابراین، «تعهدات حمایت قاطع از آزادی، برای افغانها و افغانستان، مطمیناً یک رویا باقی میماند (ص ۶۸۳).
کتاب افغانستان، نوشتهی دکتر لیی، در میان بهترین روایتهای انتقادی از تاریخ افغانها است که با درنظرداشت یک طرز دید اخلاقی نوشته شده است، و آن اینکه گذشته تاریخی افغانستان بر زمان حال شدیداً سنگینی میکند و مسیر آینده آن را جداً متاثر و تحریف مینماید، زیرا درسهای حیاتی از تاریخش که در این اثر فراوان به طور مستند تشرح و تحلیل شده، نادیده گرفته شده و میشود. لیی مدبرانه و آگاهانه مشکلات اساسی حکومتداری را در آیینهی تاریخ افغانستان نمایان میکند، اما دوام جنگ و خشونتها و یا سراغ راهحلها را برعهده خود افغانها میگذارد– پیشنهادی ناممکن، بدون همیاری صادقانه و بیطرفانه اعضای دلسوز جامعه جهانی.