قسمت پنجم – جنایات محمد گل مهمند
قسمت پنجم
با حقایق پنهان در تاریخ افغانستان آشنا شوید
مردۀ کنارراه یک کوچی ومجازات مردم میمنه در دورۀ محمد گل مهمند
هموطن! افشای این مسایل با هدف جلو گیری از رشد وگسترش توطئه های فاشیستی وقبیله پرستانۀ موجود در جامعه، که ریشه در گذشته های خونین وغیر انسانی حاکمیتهای قبیلوی دارد، بارجوع منطقی به حل این معضلات تاریخی در شرایط فاجعه بار کنونی کشور صورت میگیرد. همزیستی انسانی مجموع اقوام وملیت های ساکن این سرزمین در گرواز بین بردن تمایلات حاکمیت طلبانۀ انحصار ی، وبرتری جویی های نژاد پرستانه جاری درموجودیت اجنبی پرستان فاشیست در حاکمیت دولتی فعلی قرار گرفته است. فاشیسم وقبیله پرستی بزرگترین مانع توفیق دموکراسی بر دیگرعوامل بازدارنۀ دموکراسی درین کشورمیباشند که، دشمنان داخلی وخارجی مردم ومیهن ما از آن استفاده های زیادی را در جهت خلق نفاق، در روابط با همی اقوام وملیت های ساکن کشور وبهره برداری داری های اهریمنی خود به عمل میآورند. بیایید بر علیه این پدیدۀ شوم با تمام نیرو وتوان خود در یک صف واحد مبارزه نماییم، واین گونه جنایات را به دور از هر نوع تمایلات قبیله گرایانه افشا ودر جهت باز داری از تداوم تکرار آنها درامروز وفرداسعی بخرچ دهیم. تا باشد که راه وحدت وهمبستگی حقیقی ودور از نابرابری ها برای مجموع باشندگان کشور همواروگشوده شود. وحدت وهمبستگی واقعی فقط از شاهراه عدالت وبرابری قابل دستیابی است وبس !
در گذشته ها مردم میمنه وسایر نواحی تورکستان، مجموع کوچی های مهاجمی را که در فصل بهار به این نواحی هجوم آورده، با چرانیدن گوسفندان خود در علفچرها ومزارع مردم،سبب ویرانی های غیر قابل تصوری درزندگی آرام وصلح آمیز مردم این مناطق میگردیدند، بنام غلجایی یاد نموده، وزبان ایشان راهم که همان لهجه های عامیانۀ پشتو بود(دغه) مینامیدند. تعریف این چنینی مهاجمین کوچی وزبان محاوروی آنها تا هنوز هم بهمان گونه در بین عامۀ مردم، خصوصاً روستاییان میمنه وسایر مناطق شمال هندوکش،رواج داشته وادامه دارد.
برای مردم این نواحی اینکه کدام گروه از کوچی ها به کدام یکی از قبایل پشتون تعلق دارد هیچ مطرح نبود ودر مجموع آنهارا تحت نام غلجایی میشناختند. زیرا همۀ آنها با امتیازهمانند، حق غارت دارایی مردم وزیر پا نمودن مزارع آنها وارد این مناطق میشدند ودولت ها هم از همۀ آنها یکسان حمایت مینمود.
روی همین ملحوظ واقعیتی راهم که موضوع مقالۀ کنونی من است ومرتبط میباشد با مرگ یک کوچی در یکی از فصل های بهار، دهۀ سوم قرن چهاردهم هجری خورشیدی، بعداز قحطی بزرگ وخشک سالی های متواتر درمیمنه وسایر نواحی شمال هندوکش، ملهم است از تودۀ خاک گورمانندی در حاشیۀ سرک میمنه بلچراغ، گذشته از زیارت بوبه قوشقار( بابه کاشغر)وباغی بنام (باغ ملنگ ها) که در افواه مردم بنام گورغلجایی یاد میشود.من آن تودۀ خاک را، گور مانند میگویم بخاطر آنکه در آنجا گوری در اصل وجود ندارد، فقط تودۀ خاکی وجود دارد که، بجای جسد آن فرد مقتول انبار گردیده وبنابه دستور محمد گل مهمند وسایرعمال دولتی فاریاب، بمنظو تنبیه مردم وفراموش نشدن آن واقعه در اذهان عامه، که قتل یک پشتون چه کیفری را در پی خواهد داشت!!!، بعداز انتقال جسد بر پا گردیده وسالیان درازی در آنجا خودنمایی میکرد. خوشبخانه طی سفر اخیرم به میمنه متوجه شدم که آن گور مصنوعی دیگر وجود ندارد وجای آنرا کدام دهقانی حویلی ساخته است!!
این واقعۀ دلخراش که در دورۀ محمد گل مهمند، مردم میمنه را به شدت تکان داده و باعث آزار واذیت بیش ازحد این مردم زجر کشیده وبیگناه گردیده بود، تا مدتهای مدیدی هررهگذری را که ازکنارآن محل منحوس خرمن کوبی میگذشت، وآن تودۀ خاک را می دید، بیاد قصه های رنج آوروتحقیر آمیزی می انداخت که، روزی با پیدا شدن جسد بی جان یک کوچی، زن ومرد، پیر وجوان، خورد وبزرگ چندین قریۀ اطراف آن محل از ده یزدان، بلوچ شاه نادر، انجلاد وخانقاه تا خواجه قوشوروخشت کوپریک جمع آوری گردیده، وبردم تیغ جفای ماموران شکنجۀ محمد گل خانی قرار گرفته بودند.
با پیدا شدن جسد بی جان آن کوچی، برای چندین روز خورد وبزرگ، پیر وجوان، زن ومرد آن قراء وقصبات، از صبح تا شام مصروف شکنجه کشیدن باضجه وزاری بودند ومامورین دولتی هم با بهانۀ تحقیق، مشغول لت وکوب واهانت مردم توأم با چاپیدن جیب وضبط دارایی های آنها به بهانه های مختلف، که از جریان آن روز های شوم، داستان های فراموش ناشدنی در اذهان ماتمزدۀ مردم بجا مانده است که بعد گذشت این همه سالها هنوزهم در خاطره ها زنده بوده وهرگزفراموش نمیشود.
شنیدن این داستان های تلخ ودور ازتصور انسان، خود تکرار بیان حقیقت های عبرت انگیزی است برای نسل های امروزی که، بابیان آنها صدای مظلومیت آن ستمدیدگان تاریخ ابدیت یافته، ودرسنامۀ که نباید فراموش شود، به نسل های امروز وفردا، ازاعماق آن دوره های سیاه وظلمانی پیشکش میگردد.
در دوران کودکی ام که ذهن کودکانه ام، هنوز قادر به درک وتعریف حقایق پیرامونی ام بیشتر از سن وسالم نبود، واولین سفرخارج از قریه را، در یکی از روز های بر گزاری عید ها، یکجا با پدرم تجربه میکردم. شاید چهارویاهم پنج ساله بوده باشم. درآن روزپدرم یکجا با دیگر مردان قریۀ آبایی ام بلوچ شاه نادر( دراصل برلاس شاه نادراست، که براساس نامگذاریهای فاشیستی دوران محمد گل مهمند وبعد آن، درمنطقۀ که حتی یک خانوادۀ بلوچ ویا پشتون هم وجود ندارد، مکتب جدید التأسیس آن بنام پشتونکوت ونام قریه هم از برلاس شاه نادر، به بلوچ شاه نادرمسما گردیده، وتدریس درآن مکتب هم که، صد فیصد فرزندان خلق تورک در آن درس میخوانند، وهیچ زبانی را بجز تورکی بلد نمیباشند، کاملاً به زبان پشتو جاری بود) جهت اشتراک در مراسم بر گزاری نماز عید عازم شهربودند، وطبق معمول اکثرمردان قریه اطفال خورد سال خودرا هم با خود به عیدگاه میبردند.
من هم سوار بر عقب پدرم در بالای مرکب، روانۀ شهر بودم. هر لحظه از پدرم سوالی را مطرح میکردم وپدرم با مهربانی جواب همه را میداد، ناگهان در برابرآن محلی رسیدیم که حادثۀ قتل غلجایی درآن واقع شده بود. در آنجا پدرم قبل از اینکه من سوالی بکنم، حین عبور از کنار آن برجستگی گور مانند، آهی کشید وبا اشارۀ دست آن گور بی جسد را نشانم داد. بعد آنکه از دیدن من مطمئین شد، همانند معلمی که یکایک درس های مورد نظرخود را به شاگردش بازگو میکند، تا به آگاهی وفهم شاگردش افزوده باشد، او هم قصۀ مرگ غلجایی را برایم با صدای محزونی تعریف نمود.
از چگونگی پیدا شدن ناگهانی جسد بی جان وخفه شدۀ یک نفر غلجایی، در یک صبح بهاری وکیفری را که مردم این نواحی متحمل آن گردیده بودند به تفصیل حکایه نمود. از برخورد های ظالمانه وبی رحمانۀ که مامورین امنیتی بنابه دستور محمد گل مهمند رئیس تنظمیۀ آن وقت صفحات شمال، انجام داده بودند یاد آور شد. با خنده از مضحکۀ پارسی گویی یکی از شکنجه شدگان آن واقع بنام جبار ناظرقصه گفت که صرف چند کلمۀ محدود پارسی بلد بود، ووقتی که زیر شکنجه به جان آمد، با صدای بلند میگوید که( مین اولدیرمیش کدگی این مردک نیم) یعنی من این مردک را نه کشته ام. با شنیدن این صدا شکنجه دهندگان سفاک با غیض وغضب دوراز تصوری که، چه طوراین مرد تورک جرأت کرد که صدای خودرا بلند کند، به حدی به دهان آن مظلوم میکوبند که، تماماً دندانهایش ریخته وفریاد میکشد که( بد کدم دیگه اگه پارسی کدم دهنمه ایرتی کنین). آن بیجاره که تصور کرده بود همه گناه از پارسی گویی اوست، با تضرع فریاد میزد که بیشترازین پارسی حرف نخواهد زد واگر حرف بزند دهنش را پاره کنند!!! خود تصور کنید که وحشت وبربریت تا کدام اندازه جاری بود. بالآخره پدرم از پیدا شدن قاتل اصلی که برادر نا تنی همان کوچی بود، وزن خودرا هم بجرم داشتن رابطۀ نامشروع با برادراندرش، درشام همان روزبه قتل رسانیده، وخودرا طبق سنت های قبایلی به یکی از بزرگان قبیله تسلیم نموده بود، تا سرنوشت اورا درجرگه های قبیلوی خود تعیین نمایند، یاد آور شده،افزود که، در روز دوم حادثه، درحالیکه مردم بحالت فجیعی تحت شکنجه های رنگارنگ مامورین دولت عذاب میکشیدند، وفریاد های بی گناهان به آسمان هفتم رسیده بود، ناگهای چندتن اشتر سواردالاغ سوارازدورهویدا و خودرا به شکنجه گاه مامورین بی رحم دولتی رسانیده، مستقیماً به دیدار قواماندان امنیه ومدیر ضبط احوالات شتافتند. بعد از ساعتی گفتگو وبحث، رفت وآمد چندین قاصد، بین محل حادثه ومرکز ولایت، جسد مقتول را با لای یکی ازاشتر ها بار نموده وباخود بردند.
جریان شکنجه توقف یافت، ومردم همه از همدیگر می برسیدند که چه واقع شده است؟
درین حالت قوماندان امنیه با غرور وتکبر خاصی بالای یک بلندی بالا شد وخطاب به مردم گفت که، برای آنها همین قدر کافی است، وبا وجودیکه قاتل پیدا شده، رئیس صاحب تنظمیه امر نموده اند که، دیگر مردم را رها وریش سفیدان قوم را در نزد ایشان حاضر نماییم.
همان بود که یک عده افراد با اعتبار ومعزز قوم را مشخص نموده، بعداز نام نویسی تحت الحفظ به مرکز ولایت منتقل ساختند.
این محاسن سفیدان که بدون داشتن هیچ گناهی، بعد آن همه شکنجه وبی حرمتی، به زندان ولایت منتقل گردیده بودند، بعداز گذشت چندین روز، بصورت دسته جمعی به حضور رئیس تنظمیه که همان محمد گل مهمند باشد احضارمیگردند.
محمد گل مهمند بعداز توبیخ وسرزنش های بی حد وحصرمردم بیگناه میگوید که : کشته شدن یک افغان در منطقۀ شما خود یک گناه بزرگ است، شما اگر متوجه امنیت محل تان میبودید این واقعه رخ نمیداد.
اکنون که این جنایت در منطقۀ شما صورت گرفته شما مجبور به جوابدهی آن هستید، تا درآینده همچون جنایتی از جانب شما سر نزند.
مردم مظلومانه بهم نگاه میکردند وفرصت پرسیدن آن هم برای شان داده نشد که، بپرسند، کدام جنایت واز طرف کدام یکی از آنها!!!!!
در همین حالت محمد گل مهمند با بر آشفتگی به مردم میگوید که: خوب بدانید این جزا در حالت نکردن هیچ کاری برای شماست وای بحال شما مردم شریر که اگر کاری کنید وانگشتی بطرف یک افغان بلند نمایید!!!!البته طی این دوروز در خانه های مردم این نواحی نه مرغ مانده بود ونه هم کدام چیز با ارزشی که قابل تصرف باشد، حتی بالشت وتوشک مردم هم از ایشان گرفته شده بود. ولی مرجعی که به داد این مردم مظلوم رسیدگی نماید کجا بود؟!!!!!
شنیدن این قصۀ اندوهبار، ذهن کوکانۀمرامالامال ازهزاران سوالی ساخت که، بیشترینه معطوف بنام غلجایی وچگونگی آمدن وکشته شدن آن درین نقطۀ خلوت وسر سبز میشد.
درآن زمانه ها نیزهمه ساله در اوایل فصل بهارکه کوه ودشت اطراف میمنه ودیگر نقاط کشور سر سبز ومملو از سبزه وگل میشد، رمه دارانی با لباس وزبان متفاوت از لباس وزبان عادی مردم ما، یکجا با رمه های گوسفندان ودیگر مواشی چون خر،اشتر وقاطر وندرتاً هم گاو، بارفتارهای عجیب وغریب، سرو وصداهای زیاد، به این ساحات سرازیر میگردیدند .
مردم میمنه همانند گذشته ها، این مهاجمین ناخوانده را که همه ساله درین فصل سال هجوم آورده واکثراً زمین های زراعتی مردم را پامال ودرختان میوه داررا، تا برگ آنها از بین میبردند، هنوز هم غلجایی وزبان آنهاراهم(دغه) که همان زبان پشتو باشد، مینامیدند. کلمۀ غلجایی در نزد مردم عامۀ تورک درسرزمین میمنه ومناطق دیگر تورکستان جنوبی مترادف بود با واژۀ افغان، وکلمۀ پشتون برای آنها کاملاً ناشناخته بود. البته مکتب رفتگان وتحصیل یافتگان ازین امر مستثنا اند.
این مردم که به زبان پشتو وبا صدای بلند فریاد مانند حرف میزدند، همیشه کاروانی از شتر وقاطر را باخود داشتند که، همه وسایل زندگی شان در آنها بار بود، که در جلو ویا عقب رمه های گوسفندان روان میبود. زنان اکثراً با پاهای برهنه وباری برسردر حالیکه کالا های فراخ سیاه بر تن داشتند،در پهلو پهلوی شتر ها که اکثراً مردان وکودکان برآنها سوارمیبودند روانه بودند، ودرغژدی های سیاه نمدی زندگی میکردند وسگ هم یک جزومهم دارایی آنها بود.
مردم ما به این مهمانان ناخوانده و پر هیاهوکه همیشه صدای گوسفند ها ونعرۀ اشترها وعوعو سگ ها یکجا با صدای مالکین آنها آمیخته بود، چندان به نظر خوب نمیدیدند. مادران وبزرگسالان اطفال را ازنزدیک شدن به آنها ممانعت نموده وتأکید میکردند که، نباید به آن ها نزدیک شد، ویا چیزی را از آن ها گرفت.
زیرا در بارۀ نزدیک شدن وقبول کدام چیزی از این مهاجمین، داستان هایی وجود داشت که، همۀ آنها آگاهی دهندۀ این بود که، اگرکسی کدام چیزی را ازغلجایی ها بگیرد، مجبوراست که تاوان آنرا ده چندان بدهد.
این غلجایی ها در هنگام آمدن درین مناطق بعضی چیزهایی راهم که قابل فروش وتبادله درین مناطق بود با خود حمل میکردند واکثراً آن اجناس را بقسم نسیه بمردم میدادند! ولی در هنگام حصول پول، با حیله های مختلف وتهدید به عریضه کردن از نزد مردم چندین برابر پول حصول مینمودند. این خود یک نوع ربا خواری غیر عادی بود، زیرا در هنگام دادن مال رویۀ آنها خیلی خوب ودر هنگاه حصول پول کاملاً بر عکس بود. از همین رو در نزد مردم ضرب المثلی بوجود آمده بود که میگفتند: به افغان سلام دادی صد تنگه تاوان دادی.!!!
عدۀ ازین کوچی بعداً دراین منطقه نیمه مسکون گردیده واز طریق ربا خواری وقبض نمودن زمین ودارایی های مردم محل صاحب پول وثروت سرسام آوری گردیدند که از جملۀ مشهور ترین آنها میتوان از حاجی درویزه، ایوب غلجایی وعبدالله غلجایی وغیره نام برد.
چون حرف ما مرتبط است با مرگ یک غلجایی، یاد آوری این حقایق بی لزوم نیست که ، غلجایی ها یعنی افاغنۀ کوچی با نیرنگ های مختلفی از مردم باج گیری مینمودند. مثلا دراوایل فصل بهار چیز های آوردگی خودرا از دیگر مناطق طول راه که، اکثراً هم محصول چپاول وغارتگری ها میبود بالای مردم به زور، وبا وعدۀ هر وقت که پول پیدا کردی ، برایم بده! میفروختند، ولی در وقت بازگشت آن پول را مطالبه ودر صورت نداشتن پول، قرضدار را وادار به گرو گذاشتن زمین ویا باغ آن نموده وزمینه را عملاً برای تصرف دارای های مردم محل آماده مینمودند. عجیب اینکه در وقت بازگشت نیز پشم ودیگر محصولات اضافی خودرا با حیل ونیرنگ های مختلفی تحویل مردم داده، وبحساب سود معامله مینمودند. ضرب المثل از موری دادن واز دروازه گرفتن هم در بین مردم تورک میمنه از همین بابت پیدا شده است. زیرا در آن مراحل کوچی های مواد اضافی را که مردم حاضر به گرفتن آنها نبودند، حتی در صورت نبودن صاحب خانه از راه موری( در ساختمان های روستایی آن زمان کلکین وجود نداشت، جهت هدایت روشنایی بداخل خانه ها یک سوراخ مدور ویا بیضوی شکل در یکی از دیوار های خانه گذاشته میشد که آنرا موری مینامیدند.) به داخل خانه پرتاب نموده وخود میرفتند ودر سال بعد پول آن جنس را با سود آن از صاحب خانه مطالبه مینمودند ودر صورت نبودن پول، بازورو حمایۀ مقامات دولتی خانه ویا دیگر داشته های مردم را متصرف میگردیدند.
در اکثر حالات هم این رباخواران ،خود صاحبان آن زمین هارا به قسم دهقان استخدام وتا اخیرعمراز وجود آنها کار کشی مینمودند. زیرا خود آن ناقلین وغاصبین به پیشۀ زراعت وباغداری، آشنایی چندانی نداشتند.
درآن موقع ذهن کودکانۀ من همانندهزاران طفل عالم، عاری ازغبارتعلقات ووابستگی ها ی تعصب آمیز مختلفی بود که جماعات انسانی را جبراً ازهم جدا ساخته ودربرابر هم قرار میدهد. ازورای افسانه های که مادر ومادر کلانم که در روز های سرد زمستان ودرزیرلحاف گرم صندلی برایم حکایه نموده بودند، فقط بود ونبود افسانوی شهزاده ها، شهبانوها، پهلوان های نیکوکاروخیر خواه، گوراوغلی، ایوزپهلوان،قره پهلوان، حسن پهلوان، پیر مردان معجزه گر، زنان دانا، شیر، سگ وفادار، برۀ مظلوم، مادرفداکار، خواهردلسوزوغیره بعنوان نماد های خوبی وانسانی،دیو، جن، شیطان، چغول، گرگ، روباه، شغال، بوم وغیره رامنحیث نماد های زشتی وپلیدی درک مینمودم وبس. عالم درافسانه های مادر ومادرکلانم فارغ ازمحدوده های زمان ومکان بود، وهیچ مرزی راهم نمیشناخت، دربعضی حالات واژه های کافر ومسلمان هم در قصه های مربوط به انبیا واولیا، کاربردهایی را داشتند که آنهاهم سمبول هایی از نیکی وبدی بودند. ولیهیچگاهی ازنسب ونژاد کسی حرفی در میان نبود.
مادرم بعضی اوقات از جنگ ها ،قحطی ها، سیلابهای بزرگ، زلزله هاف زمستانهای وحشتناک وبدون آذوقه که مرگ انسانها را به ارمغان میآورد حرف میزد ولی بجز از حالات معدودی که مربوط به لشکر کشی های عبدالرحمان خان ویا هم سر کوب های وحشیانۀ محمد گل مهمند وغیره میگردید از قوم وقبیلۀ خاصی نام نمی برد. اقسانه هایش با نیکی ها شروع با مشقات امتداد وبا مؤفقیت ها وسعادت ها پایان می یافت.
کم کم داشتم بزرگ میشدم، ودر سن شش سالگی روانۀ یگانه مکتب محل که در آن وقت بنام مکتب ابتدائیۀ پشتونکوت مسما، ودر بالای دروازۀ ورودی مکتب به زبان پشتو نوشته شده بودکه« دپشتونکوت لمرنی شوونزی» واطفال بیشتر از سی قریه ازبیک نشین که بجز زبان مادری به هیچ زبان دیگری آشنا نبودند،جهت آموزش به آنجا جمع آوری، وبه زبان پشتو، اندکی بعد ترهم به زبان پارسی آموزش میدیدند، شامل گردیدم، وتا امروز که در اوسط سن پیری قرار دارم وتحصیلاتم را با وجود ممانعت های زیادی تا
ا ندازۀ تکمیل واز درسهای روزگار درسهای زیادی آموخته ام، وچیز های زیادی در زندگی مردم کشور ما وجهان دگرگون شده است، ولی استبداد قبیلوی باهمان هدف وهمان شدت بگونه های متفاوت هنوز هم ادامه دارد.
پایان قسمت پنجم