دروغ پردازی وعوام فریبی سازمان یافتۀ استخبارات امریکا در جنگ افغانستان، به نوشتۀ ـ لورن کی جانسون

0
1023

من نیز دروغ‌های رسمی جنگ افغانستان را می‌نوشتم

اطلاعات روز : من برای یک «گزارش خبری خوب» برای شنوندگان رادیو، یعنی افغان‌ها، با یک زندانی در پایگاه هوایی بگرام مصاحبه کردم که داشت از زندان رها می‌شد. من در گزارشم مطمئن شدم که نظرهای او را نیز شامل کنم؛ این‌که او خوشحال است که به خانه باز می‌گردد و این‌که با او خوب رفتار شده است. او همچنین گفت که اصلا نمی‌داند چرا بازداشت شده بود، اما من این گفته‌ی او را در گزارشم نیاوردم تا پیام گزارش را «کنترل» کرده باشم.

واشنگتن‌پُست ـ لورن کی جانسون
مترجم: جلیل پژواک

در هفته‌ای که گذشت، روزنامه «واشنگتن‌پُست» گزارشی نشر کرد که نشان می‌دهد منازعه افغانستان با فریب‌کاری و دروغ همراه بوده است، زیرا معماران این جنگ آگاهانه به مردم در مورد اهداف و پیشرفت جنگ دروغ گفته‌اند. با این‌حال «اسناد جنگ افغانستان» برای من افشاگری نبود. آخر من خودم یکی از فریب‌دهنده‌ها بودم.

از جولای ۲۰۰۹ تا مارچ ۲۰۱۰ من به‌عنوان یکی از افراد تعیین‌شده از جانب «نیروی هوایی امریکا» برای «مأموریت ملت‌سازی» در افغانستان خدمت کردم و شاهد بودم که آنچه در افغانستان و در میدان جنگ رخ می‌دهد با پیام‌هایی که مردم درباره‌ی این جنگ می‌شنوند، رابطه‌ای ندارد. من به‌حیث افسر عملیات‌های اطلاعاتی تیم، نقش مستقیم در تهیه این پیام‌ها داشتم. من در جریان رویدادهایی مانند انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۹ افغانستان، تاکتیک «ارتباطات راهبردی/استراتژیک» را به‌کار گرفتم و گزارش‌گرانی را که مأموریت داشتند رویدادها و جنگ افغانستان را پوشش دهند، به سمت داستان‌هایی می‌کشاندم که خوشحال‌کننده و امیدوارکننده بودند. من آن‌ها را از سربازان بدخلق و خشمگینی که ممکن بود نکات مورد نظر ما را در صحبت‌های‌شان مدنظر نگیرند، دور نگه می‌داشتم. اما کار من تنها گمراه‌کردن مردم امریکا نبود. مردم افغانستان و مقامات ارشد ارتش امریکا نیز هدف کمپین اطلاعاتی ما بودند.

من عضو تیم بازسازی ولایتی (PRT) در جولای ۲۰۰۹ وارد ولایت پکتیا شدم. آن زمان ۲۵ ساله بودم و شور و خون‌گرمی ایده‌آلی را که ارتش به آن نیاز دارد، در وجودم داشتم. من می‌خواستم با کمک به حکومت، از میان برداشتن کانال‌های حامی شورشیان، افزایش دسترسی مردم به خدمات اساسی و تقویت حاکمیت قانون، تغییر ایجاد کنم. این کارها ارزش‌مند و حتا باشکوه و نجیب به‌نظر می‌رسیدند و هرکدام نیازمند موافقت مردم محلی بودند. اگر قرار بود جنگ را برنده شویم، باید این کار را با به‌دست‌آوردن قلب و ذهن مردم محلی انجام می‌دادیم. بنابراین ما تصمیم گرفتیم با اطلاعات، قلب و ذهن مردم را با خود همراه کنیم.

با توجه به سطح پایین سواد و دسترسی حداقلی به برق، اطلاعات در افغانستان بیش‌تر از طریق امواج جریان می‌یابد. ما برای پخش اطلاعات از «رادیوهای هندلی» که از جانب نیروهای ائتلاف به افغان‌ها توزیع شده بود و موج آن با فرستنده ایستگاه‌های رادیویی متعلق و تحت کنترل نیروهای ائتلاف تنظیم شده بود، استفاده می‌کردیم. من اخباری را که باید از این ایستگاه‌ها پخش می‌شد می‌نوشتم و به مترجمان تیم می‌دادم تا آماده‌ی پخش شوند. هدف ما از نوشتن این اخبار صرفا نشر حقایق نبود، بلکه به این اخبار به‌عنوان ابزاری برای به‌دست آوردن قلب و ذهن مردم نگاه می‌کردیم. شنوندگان محلی این رادیوها، به اصطلاح نظامی هدفِ «هدف‌گیری غیرکشنده» بودند. همان‌طور که یکی از مافوق‌های نظامی من مرتبا می‌گفت، «ما پیام را کنترل می‌کنیم!»

این قدرتی بود که به‌لحاظ استراتژیک در اختیار داشتیم. وقتی اتهامات تقلب، دست‌برد در آرا و ارعاب رای‌دهندگان طی انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۹ افغانستان مطرح شد، من از دستورالعمل‌ مافوق‌های خود پیروی کردم. آن‌ها از ما خواستند که «به‌شدت به دنبال» مصاحبه با اعضای نیروهای امنیتی و مقامات دولتی باشیم که با اظهارات‌شان «شفافیت و مشروعیت روند انتخابات را برجسته می‌کنند.»

من برای یک «گزارش خبری خوب» برای شنوندگان رادیو، یعنی افغان‌ها، با یک زندانی در پایگاه هوایی بگرام مصاحبه کردم که داشت از زندان رها می‌شد. من در گزارشم مطمئن شدم که نظرهای او را نیز شامل کنم؛ این‌که او خوشحال است که به خانه باز می‌گردد و این‌که با او خوب رفتار شده است. او همچنین گفت که اصلا نمی‌داند چرا بازداشت شده بود، اما من این گفته‌ی او را در گزارشم نیاوردم تا پیام گزارش را «کنترل» کرده باشم.

فساد باعث برهم‌خوردن تعاملات روزمره‌ی ما شد و چند ماه پس از آغاز کار، تیم PRT که من عضو آن بودم تحقیقاتی را آغاز کرد که پرده از روی فسادی برداشت که ریشه‌ی آن به مقامات دولتی سطح بالا از جمله والی وقت پکتیا و قوماندان امنیه این ولایت می‌رسید. «ویکی لیکس» در سال ۲۰۱۰ با نشر «دفتر خاطرات جنگ افغانستان» این پرونده را با جزئیات آن افشا کرد؛ پرونده‌ی فساد که شامل رشوه، اخاذی و پول‌شویی کمک‌های مالی ایالات متحده بود. در افغانستان کسی نمی‌توانست به کسانی که در این فساد دست داشتند، دست بزند. ما نمی‌توانستیم آن‌ها را دست‌گیر یا از وظیفه اخراج کنیم. ما توان مقابله با آن‌ها را نداشتیم. ما شکایات خود را به تصمیم‌گیرندگان‌مان ارسال کردیم و امیدوار بودیم که آن‌ها بتوانند بالاخره کسی را پیدا کنند که واقعا قادر باشد با این افراد مقابله کند. در عین حال ما به روابط کاری خود با این افراد به‌طور معمول ادامه دادیم تا «روابط کاری برهم نخورد.» ما حتا از والی پکتیا خواستیم تا یک اعلامیه مبارزه با فساد را از طریق رادیو بخواند. در این اعلامیه او به مردم توصیه کرد تا هرگونه موارد تقلب، اتلاف منابع و سوءاستفاده را به مراجع دولتی گزارش دهند. ما بازهم پیام رادیو را کنترل کردیم، هرچند هدف آن هدایت مردم به سمت یک سیستم درهم شکسته بود.

در اغلب اوقات وظیفه‌ی ما کنترل پیام درون صفوف ارتش بود. تیم من بر بیش از ۱۰۰ پروژه‌ی ساخت‌وساز فعال به ارزش بیش از ۱۱۰ میلیون دالر از کمک‌های توسعه‌ای نظارت داشتند. روزنامه‌نگاران و مقامات اغلب برای ارزیابی وضعیت امنیتی و پیشرفت کار به پروژه‌ها سر می‌زدند. رویکرد ما در قبال این دو نوع مخاطب به‌طرز حیرت‌انگیزی مشابه بود؛ این‌که از تلاش‌های‌مان زیباترین تصویر را بیرون دهیم و هرچیز ناخوشایند یا دل‌سردکننده را کنار بگذاریم.

برای مثال در اکتبر ۲۰۰۹، ما این رویکرد خود را در قبال «کارل آیکنبری»، سفیر ایالات متحده در افغانستان در آن‌زمان، به کار بردیم و همچون سایر بازدیدکنندگان پروژه‌ها، برای وی نیز برنامه‌ای را ترتیب دادیم. ما تصمیم گرفتیم تا یک مرکز آموزشی محلی را که شاید تنها نمونه مهندسی برجسته افغانستان در ولایت پکتیا بود، به او نشان دهیم. قرار نبود او پروژه‌هایی را ببیند که دیوارهایش از شدت کم‌کیفیتی با لگد سفیر فرو می‌ریزند. قرار نبود او سایت خالی را ببیند که قرار بود در آن مکتبی اعمار شود، اما به‌دلیل رشوه در جای دیگری اعمار شده بود. قرار نبود او پروژه‌ی تولید برق در سدی را ببیند که با بودجه ایالات متحده ساخته شده بود، اما غیرفعال و ناامن بود. (راستش در آخر سفیر نتوانست از این پروژه‌ها بازدید کند هرچند دفتر وی نماینده‌ای را به جای وی فرستادند.)

در آن‌زمان من استراتژی‌مان را که دادن اطلاعات غلط به رهبران نظامی ما در مورد وضعیت امنیتی و پیشرفت‌ کار پروژه‌ها بود، زیرسوال نبردم. ماموریت روزانه تیم ما در PRT این‌گونه بود: جلسه با رهبران محلی، بازدید سایت‌های پروژه‌، قطع نوار برای افتتاح پروژه و آموزش‌دهی. من برای هر رویداد و برنامه یک «اسلاید پاورپوینت» با چند عکس و خلاصه برنامه و تحلیل پایانی آن، تهیه می‌کردم و به‌عنوان بخشی از الزامات گزارش‌دهی روزانه، به مقر اصلی خود ارسال می‌کردم. در مواردی، این اسلایدها در قالب اعلامیه‌های خبری منتشر می‌شدند. در بیش‌تر موارد هم می‌شنیدم که از این اسلایدها برای تزئین دیوارهای دفتر «پایگاه عملیات خط‌مقدم سالرنو» که مقر نیروهای ارتش امریکا در ولایت همجوار خوست بود، استفاده می‌شود.

فرقی نمی‌کرد موضوعی که باید به تصویر کشیده شود چیست، اسلایدهای من همواره خوش‌بینانه و امیدوارکننده بودند. با گذشت زمان، کار با این اسلایدها به «کپی و پِست» تبدیل شد؛ من فقط نام پروژه‌ و نام افراد و رهبران محلی دخیل در آن را تغییر می‌دادم، اما موضوع اصلی آن همواره «رسیدگی» -زیرا ما مواظب بودیم که ادعا نکنیم مشکل «حل» شده- به عین مشکل و دادن عین وعده‌ها و تکرار عین چرخه بود. برای مثال نمونه‌ای از کار من با اسلایدها:

رهبران «گام مهمی در عبور از حوزه‌ی گفت‌وگو به ساحه‌ی عمل و گسترش هرچه بیش‌تر دسترسی دولت به این منطقه‌ی محروم…» برداشتند.

این مأموریت «گام مهمی در راستای وصل‌کردن مردم به حکومت‌شان در منطقه‌ای است که از عدم حضور حکومت رنج برده است…»

«تیم PRT و شرکای بین‌المللی به همکاری با [حکومت افغانستان] برای آوردن صلح و ثبات به ولایت [پکتیا] ادامه خواهند داد…»

عکس‌هایی که درون این اسلایدها قرار می‌گرفت جهانی را نشان می‌داد که همه در آن صاف ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند. تصویر این لحظات نشان می‌دادند که روابط سالم و پیشرفت‌ها جریان دارد؛ این شواهد اگر ملموس نبودند، دست‌کم در حدی بودند که فورم‌های گزارش‌دهی تیک بخورند و بعد زینت‌بخش دیوارها دفترمان شوند؛ در حدی بودند که مافوق‌های ما از آن‌ها برای اخذ ترفیع نظامی یا نشان پایان مأموریت‌شان استفاده کنند.

برای من و بسیاری از اعضای تیم، همین لحظات به ظاهر موفقیت‌آمیز بودند که وقتی تلاش‌ها و نیت خوب‌مان را اذعان می‌کردیم، ما را در کارمان نگه می‌داشت. زیرا با گذشت زمان این امر هر روز واضح‌تر می‌شد که «بازسازی» یک ملت اگر نگوییم یک کار ناممکن، یک وظیفه‌ی دشوار است. با گذشت هر روز، این قلب و ذهن خود من بودند که باید قانع می‌شدند. با گذشت زمان بیش‌تر به پیام‌ها و اسلایدهایم به‌عنوان کمپین اطلاعاتی برای [متقاعدکردن] خودم می‌دیدم. وقتی به خانه بازگشتم آرمان‌گرایی‌ام نابود شده بود و حس می‌کردم بخشی از یک ماشین بروکراتیک فاسد بوده‌ام.

من از افغانستان سالم به خانه برگشتم و به این دلیل خودم را نسبت به خیلی‌های دیگر خوش‌بخت یافتم. من در طول مأموریتم هرگز از سلاح‌هایی که با خودم حمل می‌کردم استفاده نکردم. گاهی اوقات کنجکاوم بدانم که برای اسلایدهایم چه اتفاقی افتاد. در سال ۲۰۱۳ نیروهای خارجی شروع به انتقال کنترل پایگاه‌ها به ارتش ملی افغانستان کردند. کنجکاوم بدانم آیا اسلایدهایم هنوز زینت‌بخش دیوارهای اتاقی هستند که قبلا محل کارم بود یا خیر؟ کنجکاوم بدانم که آیا اسلایدهایم و فریب‌هایی که با خود حمل می‌کردند، درون گودال‌هایی که برای دفع انبوه زباله‌های نظامی حفر شده بود، خاکستر شدند یا خیر؟ ده سال از مأموریتم در افغانستان گذشته و اکنون می‌خواهم بدانم که پیامد پیام‌هایی که من نشر می‌کردم چه بوده‌اند؛ این‌که چه کسی ممکن است اسیر آن‌ها شده باشد، چه کسی ممکن است به حقایق ساخته و پرداخته‌ی من باور کرده باشد و این باور چه قیمت و چه هزینه‌ای در پی داشته است.

پاسخ ترک

Please enter your comment!
Please enter your name here