1
ايدئولوژي و سياست طبقاتي
نقد ارنستو لاكلائو
نيكوس موزليس
ترجمهي: حسن مرتضوي
ارديبهشت 1398
2
سياست و ايدئولوژي در نظريهي ماركسيستي اثر ارنستو لاكلائو شامل چهار مقالهي بههم پيوسته اما
نسبتاً مستقل است.[1 [دو مقاله پيشتر منتشر شدهاند و بسيار نيز تاثيرگذار بودند. نقد لاكلائو بر نظريهي
توسعهنيافتگي گوندر فرانك، و بهويژه تعريف او از سرمايه بر حسب بازار به جاي توليد، اكنون ديگر سالهاست
كه به يك مرجع استاندارد در جامعهشناسي توسعه بدل شده و سهم چشمگيري در تأكيد كنوني بر واكاوي
«شيوهي توليد» در مطالعات كشورهاي جهان سوم داشته است.[2 [دخالت او در بحث معروف پولانزاس ـ
ميليباند دربارهي دولت سرمايهداري نه تنها برخي از بدفهميهاي ناشي از اين مجادله را روشن كرد، بلكه نقدي
نافذ از برخي جنبههاي ماركسيسم آلتوسري را در زماني ارائه داد كه سلطهي اين فيلسوف فرانسوي بر
روشنفكران چپ در كشورهاي انگليسيزبان بسيار چشمگير بود.[3 [با توجه به اينكه اين دو مقاله كاملاً
شناخته شده و بسيار موردبحث قرار گرفتهاند، من واكاويام را بر دو فصل بلند منتشرنشدهاي متمركز خواهم
كرد كه عملاً بخش بزرگي از كتاب او را تشكيل ميدهند. در اين فصلها، لاكلائو خود را به نقد نظريههايي كه
ديگران مطرح كردهاند محدود نميكند. او ميكوشد بر مبناي مفهوم آلتوسري فراخوانيهاي
(interpellations (ايدئولوژيك، نخست عناصري براي بازصورتبندي نظريهي ماركسيستي ايدئولوژي
فراهم آورد؛ پس از آن، نظريهي عام پوپوليسم را ايجاد كند كه نه تنها در جنبشهاي پوپوليستي در كشورهاي
جهان سوم بلكه در خصوص فاشيسم اروپايي نيز كاربرد داشته باشد.
پولانزاس و فاشيسم
لاكلائو پيش از هر چيز با نقد نظريهي ايدئولوژي پولانزاس كه در كتاب فاشيسم و ديكتاتوري مطرح شد،
آغاز ميكند.[4 [اگرچه او اثر پولانزاس را به دليل ارائهي انواع بينشهاي تئوريك دربارهي تناقضات پيچيدهاي
كه به ظهور رژيمهاي هيتلر و موسيليني انجاميد، بيانگر پيشرفتي چشمگير نسبت به واكاويهاي توصيفي و
تجربيگرا از فاشيسم ميداند، با اين همه از پولانزاس انتقاد ميكند كه بحران ايدئولوژيكي را كه شالودهي
تبيين بسندهي اين تحولات است، به اندازهي كافي شرح نداده است. به نظر لاكلائو، اين كاستي اساساً ناشي از
اين واقعيت است كه پولانزاس به سبكوسياقي بهشدت تقليلگرايانه ميكوشد پيوندهاي لازم را بين عناصر
ايدئولوژيكيِ گسسته و طبقات اجتماعي خاص برقرار كند. بدينسان، به نظر پولانزاس در خلال فاز رقابتي
سرمايهداري، ماركسيسم ـ لنينيسم ايدئولوژي طبقهي كارگر است و ليبراليسم ايدئولوژيِ بورژوازي. پولانزاس
بيگمان كاملاً واقف است كه ايدئولوژيهاي طبقاتي خاص در وضعيتهاي تاريخي بالفعل، آميزهاي از عناصر
ايدئولوژيكياند؛ مثلاً ايدئولوژي بورژوايي مسلط، درون گفتمان خود، درونمايههاي ايدئولوژيكي كارگري و
خردهبورژوايي را نيز در برميگيرد. اما فهم اين موضوع مانع نميشود كه او اين فرض ناموجه را بپذيرد كه درون
يك گفتمان ايدئولوژيكي خاص، هميشه ممكن است پايهي طبقاتي هر يك از عناصر ايدئولوژيكي خاص را، هم
در رشد سازندهي اين گفتمان و هم در دگرگوني نهايياش، تشخيص بدهيم.
3
لاكلائو موافق نيست كه ليبراليسم را بايد الزاماً به بورژوازي نسبت داد، زيرا همين ايدئولوژي را اربابان
فئودال در بستر آمريكاي لاتين استفاده ميكردند و هنوز هم بهكار ميبندند. علاوهبراين، او نظاميگري را يك
عنصر ايدئولوژيكي اساساً فئودالي ميداند كه نقش اصلي در ايدئولوژيهاي هم بورژوازي و هم جنبشهاي
ضدامپرياليستي جهان سوم ايفا كرده است. به بيان ديگر، به نظر لاكلائو در دلالتهاي ضمني طبقاتي چيزي
درحكم ايدئولوژيهاي پاراديمي يا ناب وجود ندارد. درونمايههاي ايدئولوژيكي مانند ناسيوناليسم يا دمكراسي
بهخوديخود خنثي هستند و در انحصار هيچ طبقهاي نيستند. آنها ميتوانند با گفتمان ايدئولوژيكي انواع منافع
متضاد مفصلبندي بشوند. بنابراين فقط با بررسي ساختار سراسري يك ايدئولوژي، يعني شيوهاي كه عناصر
سازندهاش را در آن تركيب ميكند، ميتوان دلالتهاي ضمني طبقاتي آن را تعيين كرد.
مفهوم فراخواني
لاكلائو واكاوي خود را دربارهي گفتمانهاي ايدئولوژيكي با اقتباس مفهوم فراخواني آلتوسر آغاز ميكند: بنا به
نظر آلتوسر، تصويرسازي از افراد (كه در واقعيت «حاملان» محض «ساختارها» هستند) بهمثابه سوژههاي
خودمختار عامل مشترك در همهي ايدئولوژيهاست. اين وارونگي كه بنا به آن امر متعين به نادرست بهمثابه
امر تعيينكننده ارائه ميشود، از طريق فرايند «خطاب كردن» يا «فراخواندن» افراد بهعنوان سوژهها رخ ميدهد.
«بنابراين، اگر كاركرد پايهاي كل ايدئولوژي برساختن افراد بهمثابه سوژههاست، و اگر افراد از طريق فراخواني
شرايط وجودي خود را چنان زندگي ميكنند كه گويي آنها اصل خودمختار اين شرايط هستند… روشن است كه
وحدت جنبههاي مجزاي يك نظام ايدئولوژيكي از طريق فراخواني خاصي فراهم ميشود كه محور و اصل
سازماندهي كل ايدئولوژي را شكل ميدهد.»[5 [لاكلائو بر مبناي نكات بالا، تمايزي بنيادي بين فراخواني
طبقاتي و مردمي قائل ميشود. فراخوانيهاي طبقاتي، تا جايي كه افراد را بهمثابه سوژههاي طبقاتي خطاب قرار
ميدهند، از تضادهايي ناشي ميشوند كه به شيوهي خاصي از توليد مرتبط است، در حالي كه فراخوانيهاي
مردمي/ دمكراتيك (خطاب يا توجه كردن به عاملان بهعنوان «مردم») به تضاد مردم / «بلوك قدرت» مرتبط
است ــ تضادي كه زماني قابلفهم ميشود كه بر مناسبات سياسي و ايدئولوژيكي سلطه تأكيد كنيم.
بنابراين چه رابطهاي است بين اين دو نوع فراخواني ايدئولوژيك با تضادهايي كه با آنها منطبقاند؟
فراخوانيهاي مردمي ـ دمكراتيك محتواي طبقاتي متعيني ندارند؛ آنها مواد خام ايدئولوژيكي انتزاعي ــ يا در
واقع خنثي ــ هستند كه ميتوانند در گفتمانهاي ايدئولوژيكي انواع طبقات جا داده شوند. دقيقاً به اين علت
است كه فراخوانيهاي مردمي «قلمرو مبارزهي ايدئولوژيكي تمامعيار هستند»:[6 [ميدان نبرد ايدئولوژيكي كه
در آن طبقات متضاد ميكوشند باورهاي مردمي را از آن خود كنند و از آنها براي ترويج منافع خود بهره
ميگيرند. اين استراتژي طبقات مسلط است براي مفصلبندي فراخوانيهاي مردمي در گفتمان طبقاتي خودشان
به طريقي كه منافع متضاد خنثي و به عنوان تفاوتهايي محض ارائه ميشوند. هرگاه آنها در اين امر موفق
4
بشوند، به هژموني ايدئولوژيكي دست مييابند ــ چون ايدئولوژي هژمونيك تحميل يكدست جهانبيني
طبقهي حاكم را بر بقيه جمعيت ايجاب نميكند بلكه ديدگاههاي متفاوت از جهان را به نحوي ارائه ميكند كه
تضادهاي سازشناپذيرشان يا پنهان هستند يا خنثي ميشوند. از سوي ديگر، اگر طبقات تحتسلطه بتوانند
عناصر مردمي ـ دمكراتيك را از گفتمان طبقهي حاكم جدا كنند و موفق شوند آنها را به طريق آنتاگونيستي
درون گفتمان خويش مفصلبندي كنند، چالشي جدي در برابر جايگاه هژمونيك بلوك قدرت ارائه خواهند داد.
به اين ترتيب، «طبقه» و «مردم» هر دو عناصر سازندهي گفتمانهاي ايدئولوژيكي هستند. تضادهاي
طبقاتي به تضادهاي مردمي از طريق مفصلبندي مرتبطاند و نه از طريق تقليل. اما اگرچه تضادهاي مردمي
را نميتوان به تضادهاي طبقاتي تقليل داد، اما تضادهاي طبقاتي اصل مفصلبندي آن گفتمان را تعيين
ميكند. به بيان ديگر، تضاد مردم/ بلوك قدرت، اگرچه نسبتاً قدرتمند است، در تحليل نهايي برمبناي تضادهاي
طبقاتي و مبارزهي طبقاتي تعيين ميشود. به نظر لاكلائو اولويت مبارزهي طبقاتي بر اصل مردمي/ دمكراتيك
بديهي است، «زيرا اصل مردمي/ دمكراتيك فقط در سطح ايدئولوژيكي و سياسي رخ ميدهد (“مردم” آشكارا
در سطح مناسبات توليد وجود ندارند).»[7 [بنابراين، سازوكار اصلي كه ايدئولوژيها را دگرگون ميكند آشكارا
مبارزهي طبقاتي است، زيرا طبقات بر سر مفصلبندي/ جداسازي عناصر مردمي ـ دمكراتيك ميجنگند.
نظريهي پوپوليسم لاكلائو
اين مفهومسازي، پايهاي براي واكاوي فاشيسم اروپايي و نيز نظريهي عامتر پوپوليسم فراهم ميآورد. از دومي
شروع ميكنيم، به نظر لاكلائو، اساسيترين سرشتنماي پوپوليسم عبارت است از مفصلبندي آنتاگونيستي
فراخوانيهاي مردمي ـ دمكراتيك: «تز ما اين است كه پوپوليسم عبارت است از عرضهي
فراخوانيهاي مردمي ـ دمكراتيك به عنوان مجموعهاي تركيبي ـ آنتاگونيستي با توجه به
ايدئولوژي مسلط.»[8 [در بحران ايدئولوژيكي طبقهي هژمونيك (تجلي ناكامي در «خنثيكردن»
فراخوانيهاي مردمي ـ دمكراتيك يا ناكامي سياستهاي «دگرگشتكننده»)، امكان مفصلبندي آنتاگونيستي
عناصر مردمي ـ دمكراتيك توسط طبقات تحتسلطه يا عناصر مردمي ـ دمكراتيك يا جناحهاي طبقاتي بلوك
تكهتكهشدهي قدرت وجود دارد. در حالت اول، مثلاً ممكن است طبقات زحمتكش فراخوانيهاي مردمي را در
گفتمان خود به نحوي مفصلبندي كنند كه به «بيشينهي امتزاج ايدئولوژي مردمي ـ دمكراتيك و ايدئولوژي
سوسياليستي» دست يابند.[9 [در حالت دوم، جناحهاي طبقات مسلط با استفادهي آنتاگونيستي از فراخوانيهاي
مردمي ـ دمكراتيك در جستوجوي حمايت تودهاياند تا بلوك قدرت را به نفع خود بازسازي كنند.
بيگمان پوپوليسم طبقات مسلط با اين وظيفهي دشوار روبروست كه هم تودهها را بسيج كند و همزمان
اطمينان يابد كه اين بسيج به راهحلهاي سوسياليستي نيانجامد. از اينرو، هم مفصلبندي آنتاگونيستي
فراخوانيهاي مردمي لازم است و هم «خنثيكردن» جنبش مردمي از طريق حفظ آن درون مرزهاي
5
«مطمئن». در گونهي فاشيستي پوپوليسم، اين خنثيكردن از طريق هدايت جنبش تودهاي به سمت نژادپرستي
و تلاش براي همگنسازي ايدئولوژيكي بهواسطهي تحميل شكلهاي تماميتخواه سركوب و تلقين جامهي
عمل ميپوشد. در گونهي «بناپارتيستي»، خنثيسازي با استفاده از قدرت دولتي، اين گونه به انجام ميرسد كه
از طريق فرايند پيچيدهي ميانجيها، توازن ظريفي بين نيروهاي اجتماعي گوناگون آنتاگونيستي برقرار ميشود.
بنابراين روشن ميشود كه به نظر لاكلائو، انواع گوناگون «پوپوليسم» (از هيتلر تا پرون تا پوپوليسم مائو يا تيتو)
پايهي طبقاتي مشتركي ندارند يا منافع طبقاتي مشابهي را بيان نميكنند، بلكه در عوض با مفصلبندي
ايدئولوژيكي خاصي (يعني آنتاگونيستي) عناصر مردمي ـ دمكراتيك وحدت مييابند.
اين امر ما را به نظريهي فاشيسم لاكلائو ميرساند. او فاشيسم اروپايي، و بهويژه آلماني را در درجهي اول
نتيجهي بحران ايدئولوژيكي مضاعفي ميداند كه هم بر طبقهي هژمونيك اثر ميگذارد و هم بر طبقات
زحمتكش. بحران ايدئولوژيكي در بلوك حاكم، از مقاومت جناح زميندار مسلط درون آن در مقابل اصلاحاتي
نشئت ميگيرد كه ظهور سرمايهداري انحصاري الزامي كرده بود. اين مقاومت به تكهتكهشدن جدي درون بلوك
قدرت و عدمتوانايي جناح سرمايهي انحصاري در «تحميل هژمونياش درون چارچوب نهادي موجود انجاميد،
چنانكه در انگلستان و فرانسه انجام داده بود.»[10 [از سوي ديگر، طبقات زحمتكش به جناح اپورتونيستي با
جهتگيري اتحاديهي كارگري و رفرميستي و يك جناح فرقهگرا و انقلابي با جهتگيري «تقليلگرايي طبقاتي»
تقسيم ميشوند ــ اين جهتگيري به جاي آنكه حزب را وادارد تا فراخوانيهاي مردمي را در گفتمان انقلابي
مفصلبندي كند، ميان فراخوانيهاي طبقاتي و مردمي شكاف مياندازد و بر نياز به يك حزب طبقاتي «ناب» و
يك ايدئولوژي صرف كارگري تأكيد ميكند كه به عناصر بهاصطلاح ناسيوناليست بورژوايي يا پوپوليستي آلوده
نشده باشد.
با توجه به اين ناتواني طبقات زحمتكش در بهرهگيري از بحران ايدئولوژيكي در طبقهي مسلط، راه براي
سرمايهي انحصاري كاملاً گشوده ميشود تا از فراخوانيهاي مردمي به شيوهاي متضاد با ايدئولوژي مسلط
استفاده ببرد و جنبشي تودهاي ايجاد كند كه متكي بر خردهبورژوازي و بخشي از طبقات زحمتكش است.
بنابراين، به نظر لاكلائو، رشد فاشيسم اروپايي ارتباطي مستقيم دارد با ناكامي طبقهي كارگر در مفصلبندي
فراخوانيهاي مردمي ـ دمكراتيك در گفتمان و بنابراين، تثبيت يك ايدئولوژي هژمونيك كه بهواسطهي آن
ميتوانست خود را در جايگاه رهبر و بنيانگذار نظم اجتماعي جديد ارائه كند: «تز ما اين است كه اگر فاشيسم
ممكن شد، به اين دليل بود كه طبقهي كارگر، در هر دو بخش رفرميست و انقلابياش، عرصهي مبارزات
مردمي ـ دمكراتيك را ترك كرده بود.»[11 [
طبقه، ايدئولوژي و سازمان
6
اين نظر كه انواع طبقات ممكن است درونمايهي ايدئولوژيكي خود را از يك منبع فكري مشترك بگيرند و آنها
را به طرق گوناگون براي ارتقاء منافع متقابلاً ناسازگار دستكاري كنند، بيگمان نظر جديدي نيست. در اغلب
رسالههايي كه دربارهي ايدئولوژي نوشته شده است، اين نظر بارها تكرار ميشود كه ميتوان با سهولت بسيار در
ناسيوناليسم يا اديان پيچيده مانند مسيحيت يا اسلام دستكاري كرد تا به اهدافي متضاد رسيد. اما صورتبندي
لاكلائو اين شايستگي ترديدناپذير را دارد كه ميكوشد با استفاده از مفهوم فراخواني و تلاش براي تمايز بين
فراخوانيهاي طبقاتي و «مردمي» و پيوند اينها با انواع متفاوت تضادهاي ساختاري، اين نظر را به سياقي
دستگاهمند و نظري بسط دهد. علاوه بر اين، تأكيد لاكلائو بر اينكه بين عناصر ايدئولوژيك و جايگاههاي
طبقاتي تناظر يك به يك نميتواند وجود داشته باشد و اينكه تضاد مردم/ بلوك قدرت نميتواند به تضادهاي
طبقاتي تقليل يابد و نيز اينكه فقط با بررسي مفصلبندي كاملاً پيچيدهي فراخوانيها ميتوان يك گفتمان
ايدئولوژيكي را به يك طبقهي خاص مرتبط كرد، همهي اين عناصر، پيشرفت تئوريك و تصحيحِ ارزشمندي
هستند بر گرايشهاي تقليلگراي همواره حاضر در نظريهي ماركسيستي. لاكلائو همچنين با مرتبط دانستن
ساختار ايدئولوژيها با پويش مبارزات طبقاتي، از پرداختن ايستا به اين موضوع اجتناب ميكند و توجه را به
سرشت پيوسته متغير و ديالكتيكي گفتمانهاي ايدئولوژيكي جلب ميكند. اما شماري از معضلات جدي، هم در
صورتبندي مولف در رابطه با چيستي پوپوليسم، و هم در تبيينهاي آن دربارهي چگونگي و چرايي رخدادنش
مطرح ميشود.
احتمالاً جديترين اين مشكلات مربوط به راهي است كه در آن واكاوي لاكلائو مستقيماً از تضادهاي
ساختاري (از نوع تضادهاي طبقه يا «مردم» با «بلوك قدرت») به پراتيكهاي ايدئولوژيكي حركت ميكند،
بدون اينكه بهطور جدي سازماني سياسي را در نظر بگيرد كه به هر حال زمينهاي واقعي را فراهم ميآورد كه
فرايندهاي مفصلبندي و جداسازي فراخوانيها در آن رخ ميدهد. همانطور كه لاكلائو ميگويد، درست است
كه مطابقت ضروري بين گروههاي سياسي و طبقات وجود ندارد. علاوه بر اين، پوپوليسم براي لاكلائو يك
جنبش نيست بلكه يك ايدئولوژي است كه ميتواند از سوي انواع جنبشها با پايههاي طبقاتي بسيار متفاوت
اقتباس شود.[12 [اما حتي اگر بنا باشد كه تعريف لاكلائو را از پوپوليسم بپذيريم، هيچ دليل منطقي وجود ندارد
كه مطالعهي گروههاي سياسي و ساختارهاي سياسي متنوع مرتبط با ايدئولوژيهاي پوپوليستي را ناديده بگيريم
ــ برعكس دليل بسيار محكمي وجود دارد كه آنها را در مركز واكاوي قرار دهيم. اين امر بهويژه هنگامي كه
بخواهيم از بررسي صرفاً توصيفي ايدئولوژيهاي پوپوليستي امتناع كنيم ــ چنانكه لاكلائو مدعي است كه
امتناع ميكند ــ و قصد داشته باشيم «نقش عنصر مشخصاً پوپوليستي را در يك صورتبندي اجتماعي متعين»
نشان دهيم، ضروري است.[13 [
در حقيقت، من اعتقاد دارم اگر مقصود ما طرح اين موضوع است كه چگونه فراخوانيهاي پوپوليستي به
همهي ابعاد ديگر صورتبندي اجتماعي مرتبط ميشوند، امكان ندارد كه بتوانيم از تمركز بر فرايندهاي
7
پيچيدهي سياسي ـ سازماني كه بين تضادهاي ساختاري و گفتمانهاي ايدئولوژيك ميانجي ميشوند، اجتناب
كنيم. به هر حال، طبقه و فراخوانيهاي مردمي فينفسه مفصلبندي و جداسازي ميكنند. هيچيك از آنها را
«بورژوازي» يا «پرولتاريا» درون گفتارهاي ايدئولوژيكي به شيوهاي انسانانگارانه نميسازند. چنانكه لاكلائو
خاطرنشان ميكند، كاملاً درست است كه مبارزات طبقاتي در ريشهي دگرگوني ايدئولوژيكي قرار دارند. اما اگر
مفهوم مبارزهي طبقاتي با جزييات بيشتري مشخص نشود ــ يعني اگر نشان داده نشود كه چگونه چنين
مبارزاتي به سازمانهاي سياسي مرتبط ميشوند كه نهايتاً عاملاني انضمامياند كه مفصلبندي و جداسازي
بالفعل را انجام ميدهند ــ آنگاه به تعبيري ميتوان گفت مبارزهي طبقاتي پا در هوا ميماند. <و آنگاه>
مبارزهي طبقاتي فقط نقشي تزييني در نظريه دارد، يعني (با واژگان لاكلائو) فقط پيوندهاي صوري يا
«تلويحي»، و نه نظري، بين مفاهيم كليدي گفتمان ايجاد ميكند.
كاستيهاي نظريهي پوپوليسم لاكلائو
اين شكاف بين تضادهاي واقعي و ايدئولوژيها تبعاتي جدي براي نظريهي پوپوليسم لاكلائو دارد. چنانكه
ديديم، لاكلائو پوپوليسم را مفصلبندي آنتاگونيستي فراخوانيهاي مردمي ـ دمكراتيك در مقابل ايدئولوژي
مسلط تعريف ميكند. اگر از سويي، اين تعريف بر اين واقعيت تأكيد ميكند كه پوپوليسم شكلهاي متنوعي
ميپذيرد، از سوي ديگر با توجه به عدمتعين مفهوم آنتاگونيسم و نبود هيچ تلاشي براي مرتبطساختن
گفتمانهاي ايدئولوژيكي با ساختارهاي سازماني، اين اصطلاح چنان مبهم و انعطافپذير ميشود كه بخشي از
فايدهي تحليلياش را از دست ميدهد.
مثلاً بحثوجدل لاكلائو را در نظر بگيريد كه ادعا ميكند حزب كمونيست ايتاليا، در تلاش براي اينكه از
طريق مفصلبندي آنتاگونيستي عناصر مردميـ دمكراتيك در ايدئولوژي خود به حزبي هژمونيك بدل شود، يك
حزب پوپوليستي بهشمار ميآيد. معيار «مفصلبندي عناصر مردمي به سياقي آنتاگونيستي» براي تعيين اينكه
حزب كمونيست ايتاليا يا هر حزب ديگري پوپوليست است، كافي نخواهد بود. بدون شك بايد به سازمان
كادرهايش، روابط بين اعضاي عادي و رهبري، مفصلبنديهاي پيچيدهاي كه بين ايدئولوژي رسمي حزب،
سياستهاي درازمدت و كنش سازماني روزمره و غيره وجود دارد، نيز توجه كرد.
براي روشن كردن اين موضوع بايد به مسئلهي سازمان متمركز شويم. احزاب پوپوليستي گرايش دارند كه
ساختاري سيال و بيثبات داشته باشند. حتي جنبشهاي پوپوليستي با پايههاي سازماني تودهاي قدرتمند،
رابطهي رهبري و رهبريشونده را سرراست و صريح مشخص ميكنند؛ به اين ترتيب كه به تضعيف
ساختاربندي سطوح اجرايي مياني بين بالا و صفوف عادي گرايش دارند. به هيچ نوع ميانجي، چه از نوع
دستنشاندهپرور (clientelistic (و چه بوروكراتيك، اعتماد نميشود و اين ميانجيها را مانع ارتباط مستقيم
و بيواسطه بين رهبر پوپوليست و «مردمش» ميدانند. اين عنصر عميقاً «همهپرسانه» (plebiscitary (در
8
سازمانهاي پوپوليستي، ساختار آنها را هم از احزاب صرفاً دستنشاندهپرور (چه متنفذسالار چه نوع «مدرن»تر
آن[14 ([و هم از احزاب سوسياليست و كمونيست اروپاي غربي (كه با يكديگر فرق دارند) متفاوت ميكند. اين
احزاب ــ صرفنظر از درجات فرقهگرايي يا راديكاليسمشان و صرفنظر از ميزاني كه به شكل آنتاگونيستي
عناصر مردمي ـ دمكراتيك را در گفتمانشان مفصلبندي كردهاند ــ از ساختارهاي سازماني صلب و بينابيني
خودگردان بين رهبران و رهبريشوندگان برخوردارند. حتي اگر رابرت ميشل تا حدي در اين استدلال حق داشت
كه احزاب سوسياليستي اروپاي غربي نظامهاي اليگارشيك با كنترل دروني هستند و نه پلوراليستي، كوچكترين
شكي نيست كه اين احزاب ويژگيهاي سازماني خاصي دارند كه آنها را هم از احزاب پوپوليست و هم از احزاب
اساساً دستنشاندهپرور متمايز ميكند. زيرا در آنها «همهپرسيخواهي دروني»ِ احزاب پوپوليست و روابط
دوگانهي ولينعمت ـ دستنشانده كه به بندهپروري شخصي احزاب دستنشاندهپرور ميانجامد، غالب نيست.
اگرچه بيگمان چنين عناصري در همهي ساختارهاي حزبي وجود دارد، اما فقط نقشي حاشيهاي در سازمان
احزاب سوسياليست و كمونيست اروپاي غربي ايفا ميكنند. از اين منظر اعتقاد دارم كه ميتوان از ويژگيهاي
سازماني مشترك جنبشهاي پوپوليستي سخن گفت، بدون آنكه به تقليلگرايي طبقاتي غلتيد، يعني بدون اينكه
مستقيماً عناصر سازماني پوپوليستي را به يك پايهي طبقاتي متعين مرتبط كرد. زيرا اين سرشت «ژلاتيني» را
ميتوان در جنبشهاي پوپوليستي هر دو نوع محافظهكار و سوسياليستي يافت.
سرانجام دقيقاً به دليل زوال هر نوع خودگرداني سازماني و همذاتپنداري نزديك كل جنبش با شخص رهبر
پوپوليست، بسياري از سوسياليستها به پوپوليسم بياعتمادند. اين بياعتمادي كه لاكلائو آن را بشدت ناموجه
ميداند،[15 [فقط ناشي از تأكيد فرقهگرايانه بر حفظ احزاب طبقهي كارگر بهمثابه احزاب طبقاتي «ناب» نيست.
برعكس اين بياعتمادي ناشي از سوءظن كاملاً موجه نسبت به جنبشهايي است كه در آنها نيروي ادغامكننده
و جهتدهنده از رهبر نشئت ميگيرد و نه از ساختارها و پراتيكهاي اجرايي كاملاً ريشهدار ــ يعني همان
وضعيتي كه اغلب به گرايشهاي ماجراجويانهاي ميانجامد كه ويژگي اصلي جنبشهاي پوپوليستي بهاصطلاح
سوسياليستي جهان سوم را تشكيل ميدهد.
اگر اين موضوع را بپذيريم، ديگر بههيچوجه نميتوان حزب كمونيست ايتاليا را حزبي پوپوليست دانست و
بسيار گمراهكننده است كه آن را در اين مقوله بگذاريم. نه ساختار سازماني بشدت مفصلبنديشدهي آن در
شمال، نه شبكههاي دستنشاندهپرور متباين با آن در جنوب، در هيچجا به ساختارهاي سازماني مثلاً جنبشهاي
پوپوليستي آمريكاي لاتين نزديك نميشوند. سياليت سازماني و بيواسطگي مناسبات بين رهبر و رهبريشونده
كاملاً غايب است: در شمال، به دليل سنت سازمان قدرتمند كادرهاي محلي و استاني؛ در جنوب به دليل
ساختارهاي سنتي پدرسالارانه. در حقيقت، نكتهي جالب توجه در جنوب اين است كه وقتي حزب كمونيست
ايتاليا كوشيد تا مدل صراحتاً لنينيستي سازمان حزبي را براي گسترش پايهي مردمياش رها كند، نتيجه نه
ساختار سازماني پوپوليستي بلكه نوع عمدتاً دستنشاندهپرور اين ساختار بود.[16 [
9
شايد لاكلائو استدلال كند كه اگر تعريفش از پوپوليسم پذيرفته شود، بعد سازماني پوپوليسم بياهميت
ميشود؛ و برعكس، از آنجا كه ايدئولوژيهاي پوپوليستي را ميتوان بر تنوعي از ساختارهاي سازماني بنا كرد،
اين ساختارها در تعريف سرشتنماي ويژهي پوپوليسم اهميتي ندارد. اما از سويي هنوز بايد اثبات كرد كه
ايدئولوژيهاي پوپوليستي، بنا به تعريف لاكلائو، در واقع با همهي انواع ساختارهاي سازماني سياسي سازگارند.
در واقع، اگر سازگار نباشند، چنانكه استدلال كردم، آنگاه لازم است تبعات ضمني سازماني ويژهي
مفصلبندي فراخوانيهاي مردمي را به سياقي متضاد با ايدئولوژي مسلط نشان داد. به اين ترتيب، هر موضعي
هم در قبال تبعات ضمني ايدئولوژي پوپوليستي گرفته شود، آشكارا ممكن نيست كه «نقش ايفاشده از سوي
عنصر صراحتاً پوپوليستي در صورتبندي اجتماعي متعين» را بدون نظريهپردازي معين دربارهي ساختارهاي
سياسيـ سازماني كه ميانجي بين تضادهاي طبقاتياند، از يك سو، و گفتمانهاي ايدئولوژيكي از سوي ديگر
نشان داد. اگر اين بعد تعيينكننده قالب مفهومي به خود نگيرد، ماحصل آن يا ارائه طبقات بهمنزلهي
موجوديتهايي انسانگونه است كه به شكلي رازآميز عناصر ايدئولوژي را مفصلبندي و از هم جدا ميكنند يا در
حد افراطياش با ايدئولوژيها بهمنزلهي ذاتهاي خودآشكارشونده برخوردي ايدهآليستي ميشود. بيگمان
لاكلائو اساساً هر دو بديل را رد ميكند؛ اما نكته اين است كه در عمل مفهومپردازي نابسندهاش اجازهي چنين
كاري را به او نميدهد.
از اينروست كه تا حدي تلاش لاكلائو براي تصحيح تقليلگرايي پولانزاس او را به افراطي ديگر ميكشاند:
به توصيف درونمايههاي ايدئولوژيك بهمثابه درونمايههايي بهشدت انعطافپذير و داراي سياليت آزاد ــ طبقات
ميتوانند به ارادهي خود فراخوانيهاي ايدئولوژيكي را مفصلبندي يا از هم جدا كنند. اما اين موضع نميتواند در
نظر بگيرد كه وقتي طبقات نه به سياقي انتزاعي و انسانگونه بلكه بر مبناي تكهتكهشدن درونيشان، سازمان
سياسي و اتحادها و پيوندهاي پيچيدهشان با ساير منافع سازماني به قالب مفهومي درآورده ميشوند، آنگاه روشن
ميشود كه حد و حدود مشخصي نيز در مقابل انواع مضاميني كه گفتمان ايدئولوژيكشان ميتواند داشته باشد،
وجود دارد. با توجه به چنين حدومرزي، كه بيشك تعريفشان هميشه ساده نيست، تا جايي كه دستكاري
ايدئولوژيك مطرح است، نميتوانيم استدلال كنيم كه همه چيز ممكن خواهد بود. مثلاً ممكن است برخي
درونمايههاي ايدئولوژيك (چه مردمي چه غير از آن) چنان با واقعيتهاي ساختاري و سازماني يك طبقه
ناسازگار باشند كه نتوانند در يك گفتمان مسلط شوند. به عبارت ديگر، اگر تناظر يك به يك بين طبقات و
درونمايههاي ايدئولوژيكي وجود ندارد، رابطهي كاملاً خودسرانه نيز بين آن دو برقرار نيست. پيوندهاي
ناخودسرانه بين طبقات و مضامين گفتمان ايدئولوژيكيشان هنگامي آشكار است كه نه فقط به تكوين تاريخي
ايدئولوژيهاي خاص بلكه به شيوهاي كه چنين ايدئولوژيهايي متعاقباً بسط مييابند توجه شود. اگرچه پايهي
طبقاتي درونمايههاي ايدئولوژيكي ميتواند از يك صورتبندي اجتماعي به صورتبندي ديگر تغيير كند،
10
هنگامي كه گفتمان ايدئولوژيكي جايگاه و شكل خاصي را درون يك صورتبندي اجتماعي انضمامي ميپذيرد،
آنگاه اين گفتمان درون حدومرزهايي تحميلشده توسط سازمان دروني طبقه و بافتار سراسري اجتماعي ـ
سياسي، سازمان مييابد و نسبتاً تثبيت ميشود. مثلاً، تصورناپذير است كه اشرافيت فئودالي اروپايي ميتوانست
ايدئولوژي سياسي ليبرالي را به وجود آورد يا طبقهي حاكم امروزين آفريقاي جنوبي تصميم به اجراي برنامهاي
سوسياليستي بگيرد.
ظهور پوپوليسم و فاشيسم
با توجه به مفهومپردازي نامطلوب لاكلائو از پوپوليسم، تعجبي ندارد كه تلاش او براي تشخيص شرايط پايهاي
ظهور آن نيز موفق نباشد. به نظر او، ظهور پوپوليسم «به لحاظ تاريخي مرتبط با بحران گفتمان ايدئولوژيكي غالب
است كه بهنوبهيخود بخشي از بحران اجتماعي عامتر است. اين بحران يا نتيجهي شكافي در بلوك قدرت است
كه در آن طبقه يا جناحي از طبقه نياز دارد براي تصريح هژموني خود به “مردم” در مقابل كل ايدئولوژي مستقر
متوسل شود؛ يا نتيجهي بحران در توانايي نظام براي خنثيكردن بخشهاي مسلط است ــ يعني بحران
دگرگشتباوري.»[17 [اما چنين دلايل يا پيششرطهايي براي ظهور پوپوليسم خودبهخود از تعريف آن برميآيد.
اگر بنا باشد پوپوليسم را با مفصلبندي عناصر مردمي در تضاد با ايدئولوژي مسلط تعريف كنيم، و اگر اين نوع
مفصلبندي از طبقات مسلط يا طبقات تحتسلطه ناشي شوند، آنگاه پوپوليسم طبقات مسلط، خودبهخود حاكي از
بحران ايدئولوژيكي و تكهتكهشدن بلوك قدرت است؛ و پوپوليسم طبقات مسلط نيز پيامد منطقي شكست
«دگرگشتباوري» (transformism (است.
اين نمونهي خوبي از گفتمان مطلقاً عقلباورانه است، نظير آنچه خود نويسنده به درستي در مقدمهي كتابش
نقد كرده است: يعني گفتماني كه در آن ويژگيهاي منطقي مفاهيم، يگانه اصلي را تشكيل ميدهد كه آنها را به
يكديگر پيوند ميدهد، به نحوي كه ميتوانيم «با فرايند صرفاً استنتاجي از يكي به ديگري برسيم.»[18 [همين
استدلال صرفاً استنتاجي را ميتوان در تبيين ظهور فاشيسم اروپايي از سوي لاكلائو يافت. چنانكه پيشتر متذكر
شديم، ظهور فاشيسم براساس بحراني دوگانه توضيح داده ميشود: «(1 (بحران بلوك قدرت كه قادر به جذب و
خنثيكردن تضادهايش با بخشهاي مردمي از طريق مجراهاي سنتي نبود؛ (2 (بحران طبقهي كارگر كه قادر نبود
بر مبارزات مردمي هژموني خود را اعمال كند و ايدئولوژي مردمي ـ دمكراتيك و اهداف طبقاتي انقلابياش را در
يك پراتيك منسجم سياسي و ايدئولوژيك در هم بياميزد.»[19 [اما بار ديگر، با توجه به تعريف نازيسم بهمثابه
جنبشي پوپوليستيِ طبقات مسلط، هم مورد (1 (و هم مورد (2 (بايد منطقاً دنبال شوند. ظهور و موفقيت جنبش
پوپوليستي دستراستي هم بر بحران بلوك قدرت دلالت ميكند و هم بر ناكامي طبقات تحتسلطه در سودبردن
از اين بحران براي مفصلبندي عناصر مردمي ـ دمكراتيك به سياقي آنتاگونيستي.
11
نظريههاي بديل پوپوليسم
با توجه به بيپايهبودن تبيين پوپوليسم از سوي لاكلائو، او شايد در نقد نظريههاي بديل نسبتاً تند رفته باشد،
مثلاً در نقد نظريههاي گرماني و دي تلا [20 .[البته، حق با لاكلائو است كه از اين نظريهها به دليل استفاده از
دوشاخگي سنت ـ مدرنيته كه نقشي گمراهكننده در جامعهشناسي توسعه داشتهاند انتقاد ميكند. از سوي ديگر،
او در رد شماري از بينشهاي نهفته در اين نظريه نيز عجله ميكند، از جمله اينكه اگر از گفتمان نوتحولگراي
سنت/ مدرنيته «جدا شوند» و در گفتمان شيوهي توليد «بازمفصلبندي» شوند، ميتوانند براي مطالعهي
پوپوليسم جهان سومي بينهايت مفيد باشند. همچنين لاكلائو بهدرستي تأكيد ميكند كه پوپوليسم پديدهاي
نيست كه بهطور خاص به صنعتيشدن متكي بر وارداتـ جايگزيني يا بهطور عامتر به توسعهنيافتگي جهان سوم
مرتبط باشد، و ميتواند در صورتبنديهاي اجتماعي توسعهيافتهي سرمايهداري نيز رخ دهد. اما اين استدلال
عليه نظريهپردازي محدود و منوط به بستري دربارهي پوپوليسم آمريكاي لاتين بهطور خاص نيست. در واقع،
دقيقاً همين محدوديت است كه باعث ميشود نظريههاي گرماني و دي تلا ــ با همهي كمبودهايشان ــ كمتر
از نظريهي لاكلائو بيمحتوا باشند. چنانكه خود لاكلائو تصديق ميكند، پوپوليسم غالباً در صورتبنديهاي
اجتماعي پيراموني سرمايهداري رخ ميدهد. اما چرا؟
بار ديگر، مفهوم تعيينكنندهي بسيج سياسي و ايدههاي گرماني و دي تلا دربارهي شيوهي ناگهاني ورود
تودهها به عرصهي سياسي در بسياري از كشورهاي آمريكاي لاتين (بهويژه اگر با فرايندهاي مشابه بسيج و ادغام
سياسي در توسعهي اروپاي غربي مقايسه شود) نميتوانند به سادگي رد شوند. كاملاً امكان دارد از چنين ايدههايي
استفاده ببريم، بدون آنكه انگارههاي نوتحولباور و غايتباورِ «مدرنيزاسيون» يا ملاحظات اخلاقگراي اروپامدار
درباره عدم بلوغ سياسي جنبشهاي طبقهي كارگر آمريكاي لاتين را در واكاوي خود وارد كنيم. مثلاً، به سادگي
ميتوان ورود سريعتر ــ در مقايسه با اروپا ــ هم تودههاي زحمتكش روستايي و هم شهري در سياستهاي
پوياي آمريكاي لاتين را با در نظر گرفتن شيوههاي متفاوتي كه سرمايهداري در دو قاره توسعه يافته است توضيح
داد.
با توجه به خطر تعميم بيش از حد، اين استدلال نيز ممكن است كه سرمايهداري غربي، كه فرايند بطئيتر و
بوميتري داشت، نه فقط توانست در سراسر اقتصاد گسترش بيشتري يابد بلكه با شيوههاي غيرسرمايهداري
توليد نيز به طريقي مفصلبندي شود كه نتايج پيشرفتهاي فناورانه در بخش سرمايهداري به بقيهي اقتصاد با
اثرات نسبتاً مثبتي بر بارآوري و اختلاف ثروت و درآمد تسري يابد.[21 [از سوي ديگر، در خصوص سرمايهداري
آمريكاي لاتين، علتهاي ديگر نيز (كه در اينجا نميتوان توضيح داد) مانع از آن شد كه شيوهي توليد
سرمايهداري گسترش بيشتري يابد، به نحوي كه شكل «بسته و در خودمحصوري» گرفت و نتوانست شيوههاي
غيرسرمايهداري را با همان گسترهاي كه در اروپا رخ داده بود نابود كند. بهعلاوه، اين كه سرمايهداري يادشده
بهگونهاي «منفيتر» با بخشهاي بسيار بزرگ غيرسرمايهداري باقيمانده مفصلبندي شده بود، در توضيح
12
تفاوتهاي شديد بارآوري بين بخشهاي سرمايهداري و غيرسرمايهداري، نابرابريهاي رو به رشد، و بهطور
كلي، اختلالهاي بيسابقهاي كه انباشت سرمايهداري در اين كشورها ايجاد ميكند، بسيار راهگشاست.[22 [و
از آنجا كه چنين فرايندهايي، بسيج سياسي بزرگمقياس و ورود ناگهاني اجتنابناپذير اكثريت زحمتكشان را به
سياستهاي فعالانه ايجاد ميكنند، ميتوان درك كرد كه چرا احزاب متنفذسالار ـ دستنشاندهپرور به سادگي
قادر نيستند ساختارهاي خود را براي انطباق با اين عناصر جديد بازتنظيم كنند، و همهنگام چرا بستر اجتماعي ـ
اقتصادي براي ظهور احزاب تودهاي ناشخصباورِ متشكل و قدرتمند بر اساس الگوي اروپاي غربي مساعد
نيست.[23 [اين روند تكثير (و تغييرات مكرر در) شيوههاي ادغام سياسي را توضيح ميدهد كه در آنها رهبري
پدرسالارانه/ «همهپرسانه» (و نه شبكههاي حمايتي درهمپيچيده يا ساختارهاي كاملاً مفصلبنديشده و چند
سطحي اجرايي) نقش مسلط را ايفا ميكند.[24 [
ملاحظات نسبتاً غيرنظاممند بالا مدعي نيست كه نظريهي بديلي براي پوپوليسم تدوين ميكند. آنها فقط
پيشنهاداتي هستند مبني بر اينكه چگونه برخي از ايدههاي گرماني و دي تلا، و بهطور كليتر، مفاهيمي مانند بسيج
سياسي و ادغام، ميتوانند و بايد در نظريهي ماركسيستي پوپوليسم جهان سوم در نظر گرفته شوند. لاكلائو اين
كار را نميكند. در واقع، او از عهدهي دستاورد چشمگير شرح و بسط نظريهي پوپوليسم برميآيد، بدون آنكه بهطور
جدي به مفهوم بسيج سياسي بپردازد. البته او ميتوانست استدلال كند كه مفهوم «مفصلبندي فراخوانيهاي
مردمي به شيوهاي متضاد با ايدئولوژي مسلط» خود ِ دلالت بر ايدهي بسيج تودهاي ميكند. اما، درونمايهي
«متضاد» در نظريهاش بههيچوجه روشن نميشود. همچنين مفهوم مفصلبندي متضاد فراخواني مردمي الزاماً
دلالت بر آن نميكند كه اين نوع گفتمان، تا جايي كه بسيج مردمي مدنظر است، كارآيي دارد ــ كه در اين
صورت، ميتوان به ايدههاي «ناكارآمد» ضد سيستمي بدون هيچگونه تاثير مردمي اشاره كرد. يا اينكه مفصلبندي
متضاد هميشه دلالت بر بسيج ميكند، كه در اين صورت، معضل تعيينكنندهي روابط درهمتنيده و ديالكتيكي بين
محتواي ايدئولوژيك گفتمان و تاثير سياسياش بر بسيج تودهاي، ناديده گرفته ميشود.
بيترديد، چنانكه لاكلائو خاطرنشان ميكند، مفهوم بسيج سياسي اساساً از سوي دانشمندان علوم سياسي
مانند نتل، آپتر و دويچ، شرح و بسط يافته است.[25 [به اين ترتيب، اين نظر كه ما بايد مفاهيمي را به
ماركسيسم وارد كنيم كه اساساً از جامعهشناسي كاركردي نشئت گرفتهاند، ممكن است صراحتاً بهعنوان
التقاطيگري بورژوايي ناديده گرفته شود. اما در واقع بايد از دو موضع افراطي به يكسان غيرقابلقبول پرهيز
كنيم: يكم، التقاطيگري خلقالساعه كه مفاهيم منبعث از پارادايمهاي متفاوت را بدون هيچ كوشش
جدي براي بازآرايي و بازمفهومپردازي تئوريكشان گرد هم ميآورد؛ دوم، سرهگرايي يا فرقهگرايي
پارادايمي كه تأكيد ميكند هرگز نبايد گفتمان ماركسيستي را به اصطلاحاً مفاهيم بورژوايي «ملوث كرد.»
بهعلاوه، اين موضع اخير متكي است بر اين فرض مشكوك كه پارادايمهاي رقيب در هر حوزهي مطالعاتي
يكسره بيارتباط با يكديگر هستند و درجهي بالايي از وحدت و انسجام دروني [و استقلال] را نشان ميدهند.
13
اگرچه در اينجا نميتوانيم بحث دربارهي اين معضل معرفتشناسي را پيش ببريم، بررسي پارادايمهاي غالب،
دستكم در علوم اجتماعي، بيدرنگ آشكار ميكند كه آن پارادايمها كاملاً در خودبسته نيستند بلكه به انحاي
گوناگون در هم تنيدهاند. اين موضوع هنگامي بهطور جدي تاييد ميشود كه تكهتكه شدن و تكثير مفرط
خردهپارادايمها را هم درون ماركسيسم و هم درون علوم اجتماعي غيرماركسيستي درنظر بگيريم.
بنابراين، ناگزير به مقايسه ميشوم بين اين واقعيت كه فراخوانيهاي مردمي ميتوانند در انواع گفتمانهاي
ايدئولوژيك گوناگون، با پيامدهاي سياسي كاملاً متفاوتي مفصلبندي شوند، و اين واقعيت كه مفاهيم حساسي
مانند بسيج و ادغام سياسي ميتوانند در انواع گفتمانهاي نظري گوناگون با آثار نظري متفاوت مفصلبندي
شوند. از اين منظر، نظريهي لاكلائو ميتوانست موفقتر باشد اگر بينشها و مفاهيم ارزشمند نظريههاي
قديميتر را با بيتفاوتي محض ناديده نميگرفت.
طبقه و مردم
اگر از نظريهي پوپوليسم به سطحي انتزاعيتر حركت كنيم و در نظر بگيريم كه چگونه لاكلائو طبقه و
فراخوانيهاي مردمي را مفهومپردازي ميكند، در اينجا نيز با مشكلات معيني روبرو خواهيم بود. ديديم كه به
نظر لاكلائو، طبقه و فراخوانيهاي مردمي از تضادهاي ساختاري متفاوتي پديدار ميشوند: طبقه از تضادهاي
شيوهي توليد و فراخوانيهاي مردمي در سطح انضماميتر واكاوي، از «مجموعهي مناسبات سياسي و
ايدئولوژيك سلطه كه يك صورتبندي اجتماعي متعين را تشكيل ميدهد.»[26 [نخست، من درك نميكنم
لاكلائو با چه منطقي مفهوم صورتبندي اجتماعي را با سطح سياسي و ايدئولوژيك برابر ميگيرد (به نظر او،
عاملان بهمثابه «مردم» در سطح توليد وجود ندارند چون مبارزات مردمي در سطح روبنايي رخ ميدهد.) هرچند
درست است كه مفاهيم شيوهي توليد و صورتبندي اجتماعي هر دو به شكلهاي گوناگوني ميان ماركسيستها
تفسير و استفاده ميشوند، اما تقريباً اين توافق نيز همزمان وجود دارد كه صورتبندي اجتماعي دلالت دارد بر
1 .انگارهي تماميت كه هم به سطح اقتصادي اشاره دارد و هم به سطح سياسي ـ ايدئولوژيك و 2 .انگارهي
انضماميت در مقابل مفهوم تحليليتر شيوهي توليد. اكنون لاكلائو آشكار تا جايي كه گزارهي 1 مدنظر باشد،
بر خطاست، زيرا همانطور كه گفتم دقيقاً به نظر ميرسد كه صورتبندي اجتماعي را با سطح سياسي و
ايدئولوژيك يكي ميگيرد. وي همچنين در ارتباط با گزارهي 2 دچار آشفتگي است زيرا به نظر ميرسد كه
پيوندهاي زير را برقرار ميكند:
شيوهي توليد (سطح تحليليتر) => تضادهاي طبقاتي =>فراخوانيهاي طبقاتي:
صورتبنديهاي اجتماعي (سطح انضماميتر) => تضادهاي مردم/ بلوك قدرت => فراخوانيهاي
مردمي.[27 [
14
اين نوع مفهومپردازي ميتواند بهسهولت به اين نتيجهگيري عجيب بيانجامد كه تعارض سياسي در سطح
صورتبندي «انضمامي» سياسي ـ ايدئولوژيك/ اجتماعي ارتباطي با تقسيمات و مبارزهي طبقاتي ندارد؛ و
سياست بهگونهاي اجتنابناپذير بهمعناي سياستهاي «پوپوليستي» است، يعني سياستهايي كه بايد به مردم
مرتبط باشند و نه «طبقات». چنين دلالتهاي ضمني گمراهكنندهاي ناشي از بيانسجاميهاي كاملاً منطقي در
صورتبنديهاي لاكلائو است. زيرا به نظر او، تضادهاي مردم/ بلوك قدرت و فراخوانيهاي مردمي در سطح
انضمامي واكاوي صورتبندي اجتماعي/ سياسي ـ ايدئولوژيك گنجانده شده است. اما با توجه به اينكه
ايدئولوژي پوپوليستي انضمامي (مثلاً پرونيسم) شامل هم فراخوانيهاي طبقاتي است و هم فراخوانيهاي
مردمي، چرا فراخوانيهاي مردمي و تضادهاي مرتبط در سطح انضماميتر صورتبندي اجتماعي قرار داده
ميشود؟ فكر ميكردم كه «انضماميت» مفهوم صورتبندي اجتماعي فقط با فراخوانيهاي مردمي منطبق
نيست بلكه با كل گفتمان ايدئولوژيكي پوپوليستي منطبق است كه شامل مفصلبندي هم فراخوانيهاي طبقاتي
است و هم مردمي، و هم از تضادهاي اقتصادي ناشي ميشود و هم از تضادهاي سياسي ـ ايدئولوژيك. اگرچه
منطق «ساختباور» لاكلائو نامطمئن است، اما اگر كسي بخواهد آن را به شيوهاي دقيقتر به كار بندد، پيوندها
بايد شكل زير را به خود بگيرند:
شيوهي توليد (سطح تحليلي) => تضادهاي طبقاتي => فراخوانيهاي طبقاتي؛
مناسبات سياسي ـ ايدئولوژيك سلطه (سطح تحليلي) => تضادهاي مردمي/ بلوك قدرت => فراخوانيهاي
مردمي؛
صورتبندي اجتماعي (سطح انضماميتر) => پراتيكهاي اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيكي (اين آخري به
گفتمانهاي ايدئولوژيكي انضمامي نيز اشاره دارد).
اين مفهومپردازي دستكم از موضع بيمعناي درهمآميختن درونمايهها و جنبشهاي مردمي با سياست
بهطور عام ميپرهيزد.
با توجه به اين مشكلات، نظريهپردازي لاكلائو بسياري از مسائلي را كه نظريهي ايدئولوژي پولانزاس آفريده
بود حل نميكند. درست است كه واكاوي پولانزاس از فاشيسم ميكوشد عناصر ايدئولوژيكي گسسته را با
طبقات مشخصي پيوند دهد، موضوعي كه لاكلائو به درستي خاطرنشان ميكند يك موضع غيرقابلدفاع
تقليلپذيري طبقاتي است. اما در آثار تئوريكتر پولانزاس ميتوان عناصري يافت كه راهحل منسجمتري براي
نوع مسئله تقليلپذيري طبقاتي كه لاكلائو به آن اشاره كرد ارائه ميكند. چنانكه ميدانيم، پولانزاس تاكيد
ميكرد كه هيچ تناظر يك به يكي بين جايگاههاي طبقاتي عيني كه از لحاظ ساختاري متعين است و
پراتيكهاي طبقاتي (نظير ايدئولوژيهاي طبقاتي، استراتژيهاي طبقات خاص و غيره) وجود ندارد. زيرا فقط
مناسبات و تضادهاي ساختاري كه از درون سپهر اقتصادي پديدار ميشوند نيستند كه پراتيكهاي طبقاتي را
15
تعيين ميكنند، بلكه تضادها و مناسباتي كه در سپهرهاي سياسي و ايدئولوژيكي جاي دارند نيز در آن سهيم
هستند. از آنجا كه اين تضادهاي سپهرهاي سياسي و ايدئولوژيكي نميتوانند به تضادهاي ساختاري در سپهر
اقتصادي تقليل يابند، اثري مستقل بر پراتيكهاي طبقاتي اعمال ميكنند. دقيقاً به اين علت كه گفتمان
ايدئولوژيكي انضمامي نتيجهي قالب يك ساختار كلي است ــ شامل قيدوبندهاي اقتصادي، سياسي و
ايدئولوژيك ــ استنتاج پراتيكهاي طبقاتي از جايگاههاي طبقاتي عيني ناممكن است.[28 [
اين موضع با ايدهي سودمند لاكلائو كه اثبات آن ناممكن است و عناصر گسستهي ايدئولوژيكي طبقه به آن
تعلق دارند، ناسازگار نيست. به اين ترتيب، پولانزاس در سطح تئوريك، از تقليلگرايي طبقاتي اجتناب ميكند؛ به
استقلال نسبي تضادهاي ايجادشده در سطح روبنايي مجال بروز ميدهد. اگر پولانزاس عملاً هميشه در
اظهارات زبرتئوريكش (theoretical-meta (منسجم نيست، اين مسئلهي ديگري است. بنابراين، نقد
مناسبتر پولانزاس در سطح تئوريك ميتوانست اين باشد كه اگرچه او از نوع تقليلگرايي ساختاري كه لاكلائو
به آن ميپردازد اجتناب ميكند، اما خود به جبرگرايي ساختاري سراسري درميغلتد كه هميشه پراتيكهاي
طبقاتي را همچون معلولهاي تعينهاي ساختاري در سطح اقتصادي و سياسي ـ ايدئولوژيك به تصوير ميكشد.
به بيان ديگر، پولانزاس در راستاي موضع عام آلتوسر، طبقات را به سياقي منفعلانه و بازيچهطور در حكم
«حاملان» صرف «ساختارها» به تصوير ميكشد؛ تعينهاي ساختاري هميشه از ساختارها به عاملان عمل
ميكنند و نه برعكس؛ عاملان جمعي مانند احزاب، جنبشها يا نيروهاي اجتماعي هميشه معلول ساختارها
هستند و نه عاملان آن. با توجه به اين تصويرپردازي منفعلانه از عاملان جمعي، «قالب» ساختاري يعني
مفصلبندي پيچيدهي ساختارهاي اقتصادي، سياسي و اقتصادي بيگمان همانند آگاهي جمعي دوركيم
تبييننشده باقي ميمانند. بنابراين عجيب نيست كه با اينكه پولانزاس پيوسته به مبارزهي طبقاتي متوسل
ميشود، اين مفهوم را از لحاظ تئوريك در گفتمان خود نميگنجاند: قرار است اين مفهوم نقش امداد غيبي را
ايفا كند. اگر طبقات و پراتيكهاي طبقاتي معلول تعينهاي ساختاري هستند، آنگاه مبارزات بين حاملان
ساختارها نميتوانند هيچ كارآمدي مستقل داشته باشد.[29 [
معضل نظريه
سرانجام، چون لاكلائو ــ چه در مقدمه و چه در سراسر كتابش ــ به شكلي گسترده به معضلات مربوط و انواع
گفتمان تئوريك ميپردازد، شرحي كوتاه دربارهي موضع معرفتشناختي عام او لازمست. لاكلائو معتقد است كه
دو مانع تئوريك در مقابل پيشروي ماركسيسم وجود دارد: 1 .جهتگيري تجربهگرا كه به تثبيت
مفصلبنديهاي تلويحي بين مفاهيم ميانجامد ــ يعني مفصلبنديهايي متكي بر دانش ناشي از عقل سليم و
اصول صوري بيربط با ماهيت منطقي مفاهيم موردنظر؛ 2 .مفصلبنديهايي كه مفاهيم را به پاراديمهاي ذاتي
تبديل ميكنند و ويژگيهاي منطقي آنها يگانه اصولياند كه آنها را به يكديگر مرتبط ميكنند. به اين طريق،
16
گفتمان تئوريك به يك عمل استنتاجي محض، به يك «خودآشكارگي ذات» بدل ميشود، چرا كه مفاهيم
منطقاً و ذاتاً از مفاهيم ديگر ناشي ميشوند.
بهنظر لاكلائو، نظريهاي موفق بايد از مفصلبنديهاي هم تلويحي و هم صرفاً عقلباور مفاهيم اجتناب كند
و مفصلبنديهاي تئوريك را برقرار كند. چگونه مفصلبنديها يا تعينهاي تئوريك با مفصلبنديها يا
تعينهاي صرفاً عقلباور متفاوت هستند؟ لاكلائو به اين پرسش مهم پاسخي روشن نميدهد. نزديكترين
چيزي كه به آن ميرسد به شرح زير است: «هر تقريب به امر انضمامي، مفصلبنديهاي مفهومي بيش از
پيش پيچيدهاي را پيشفرض ميگيرد، و نه شرح و ارائهي صرف ويژگيهاي منطقي يك كل مفهومي ساده.
بنابراين، هر چه واكاوي انضماميتر شود، تعينهاي تئوريك بيشتري بايد در آن گنجانده شود؛ و چون تعينهاي
تئوريك وجوه ضروري در خودآشكارگي ذات نيستند، بلكه صورتبنديهاي مفهومي گسسته هستند، پيششرط
هر تقريب تئوريك به امر انضمامي شامل فرايند گام به گام انتزاعي است كه مفاهيم را از مفصلبنديهاي
تلويحيشان رها ميكند.»[30 [اين نقلقول آشكار ميكند كه تعريف لاكلائو از تعينهاي تئوريك كاملاً منفي
است: يعني تعينهاي تئوريك، تعينهايي هستند كه نه كاملاً عقلباورانهاند («نه وجوه ضروري در خودآشكارگي
ذات بلكه صورتبنديهاي مفهومي گسسته») و نه تجربهگرا (شامل «فرايند گام به گام انتزاعي كه مفاهيم را از
مفصلبنديهاي تلويحيشان رها ميكند»). غير از اين نوع تعريف دايرهوار، تمام آنچه دربارهي مفصلبنديهاي
تئوريك ميآموزيم، اين است كه آنها «پيچيدهتر» هستند؛ اما سرشتبندي آنها به اين سياق بدون
مشخصكردن نوع پيچيدگي موردنظر كافي نيست.
دردسر و مشكلي مشابه در تمايز بين گفتمان عقلباور و تئوريك/ علمي در بحث نويسنده دربارهي معضلاتي
است كه از «اعتبار تجربي نظريه» نشئت ميگيرد. لاكلائو بهدرستي گير تأكيد تجربهگرايانه بر ضرورت، در
مواجهه با نظريههاي واجد «فاكتهاي انضمامي» را اين سفسطه ميداند كه اين فاكتها ابژههاي واقعياند و
كاملاً بيرون از گفتمان تئوريك: «اما اگر فاكتهاي “انضمامي” توسط خود نظريه يا معضل ساخته ميشوند ــ
چنانكه معرفتشناسي مدرن تصريح ميكند ــ آنگاه مسئلهي انسجام منطقي و اعتبار تجربي فرق ماهوي
ندارند.»[31 [و «اين فرض كه حوزهي مواجههي تجربي نظام گزارهايِ نظريه بيرون از نظريه نيست، بلكه
نسبت به نظريه دروني است (از اين لحاظ كه معضل ابژههاي خود را ميآفريند)، راستيآزمايي “تجربي”
مادامي كه گزارههاي تئوريك را اثبات نميكند، تناقضهاي دروني نظام تئوريك را نشان ميدهد.»[32 .[
اكنون كاملاً درست است، هرچند ديگر امري بديع نيست، كه راستيآزمايي تجربي بيرون از تئوري نيست و
سبك و شرايط راستيآزمايي تجربي هميشه توسط خود گفتمان تئوريك تحميل ميشود.[33 [اما اين استدلال
كه انسجام منطقي و اعتبار تجربي ماهيتاً مسائل متفاوتي نيستند، گزارهاي است مشكوك. زيرا اگرچه تمامي
ضعف يك نظريه شكل «تناقضهاي دروني نظام تئوريك» را به خود ميگيرد، انواع متفاوت تناقضهاي
دروني وجود دارد، كه برخي كمتر و برخي بيشتر، مستقيم از بيانسجاميهاي منحصراً منطقي ناشي شدهاند.
17
نمونهاي را از خود كتاب لاكلائو ميآورم. نويسنده، در نقد جنبههاي معيني از كار پولانزاس، بيان ميكند:
«در يك مرحله، طبقه را فقط به شرطي ميتوان متمايز و مستقل دانست كه “تاثيرات مقتضي” اعمال كند،
يعني تاثيري تعيينكننده؛ در مرحلهي ديگر، اين “تاثيرات مقتضي” ممكن است “ناكارآمد” باشند.» [34 [از
اينرو، فكر ميكنم ما با نمونهاي عالي از بيانسجامي منحصراً منطقي روبرو هستيم: «تناقضي دروني» كه از
اين واقعيت ناشي ميشود كه مفاهيم بنيادي دادههاي متفاوتي هستند، تعاريفي متناقض درون گفتماني يكسان.
اما تناقض دروني بالا كاملاً متفاوت از نوع ديگر تناقض دروني است كه از تعارضهاي «بين سپهر مواجهه
“تجربي” و نظام تئوريك موردبحث» ناشي ميشود.
نظريهاي را در نظر ميگيريم كه ميكوشد توسعهي سرمايهداري را در يك صورتبندي خاص آمريكاي
لاتين واكاوي كند؛ و موضوعش بررسي ثروت و نابرابريهاي درآمد در اين صورت بندي است و به اين نتيجه
ميانجامد كه نابرابريهاي درآمدي به سرعت كاهش مييابند. اكنون حتي اگر اين نتيجهگيري بنا به نظر
لاكلائو نادرست باشد، هنوز ميتوان از «تناقضي دروني» سخن گفت. در اين معنا، موضوع تفاوتهاي درآمدي
به «معضلي» بدل ميشود كه بايد به دليل ارتباط آن با ويژگيهاي معيني از خود نظريه ــ يا آنگونه كه
لاكلائو مطرح ميكند «معضلات تئوريك ابژههاي خود را خلق ميكنند» ــ پژوهش شوند. اما ما اين تضاد
يادشده را چه دروني بناميم چه بيروني، نكته اين است كه اين تضاد كاملاً متفاوت با تضاد نوع پولانزاسي است
كه قبلاً اشاره شد، از اين لحاظ كه رويههاي تئوريك لازم براي اثبات سرشت «متناقض» آن متفاوت هستند.
دربارهي پولانزاس، اثبات صرفاً تجربي عدمانسجامهاي تعريفي كفايت ميكند، كه براي موارد ديگر بيگمان
كافي نخواهد بود. بنابراين، تفاوتهاي بنيادي بين تناقضهاي منحصراً منطقي و تناقضهايي كه بيواسطهتر از
«مواجههي تجربي» نشئت گرفتهاند وجود دارد. تلاش براي درهمآميختن اين دو، چنانكه لاكلائو و بسياري از
آلتوسريها انجام ميدهند، به سادگي به نوع منزه نظريهپردازي اساساً استنتاجگرا ميانجامد كه در ماركسيسم
فرانسوي و آلماني بسيار رواج دارد.[35 [
اگر بر جنبههاي مسئلهساز مقالات لاكلائو تاكيد كردهام، بايد آن را نقدي از شكافها و نواقص چارچوب
تئوريكش (يعني حذف ابعاد سياسي ـ سازماني پوپوليسم) دانست و نه رد تمامي آثار او. هم در مقالات قبلي او و
هم در جستارهايش دربارهي پوپوليسم، شماري ايدههاي تاثيرگذار وجود دارد كه اگر دقيق شرح و بسط يابند،
ميتوانند در رشد نظريهي ماركسيستي ارزشمند باشند. به اين ترتيب، اين چهار جستار در كل، مقدمهي تئوريك
جذابي براي برخي از حساسترين مجادلات ماركسيسم معاصر تشكيل ميدهند.
IDEOLOGY AND CLASS POLITICS: A CRITIQUE OF ERNESTO از است ترجمهاي حاضر مقاله*
LACLAU اثر MOUZELIS NICOS كه در لينك زير قابل دسترسي است:
18
https://newleftreview.org/issues/I112/articles/nicos-mouzelis-ideology-and-class-politics-acritique-of-ernesto-laclau.pdf
يادداشتها:
[1] . Ernesto Laclau, Politics and Ideology in Marxist Theory, NLB, London 1977.
[2 [اين مقاله نخستين بار در نيولفت ريويو شماره 67 ،مي ـ ژوئن 1971 منتشر شد.
[3 [مقالهي لاكلائو دربارهي بحث ميليباند ـ پولانزاس نخست در مجلهي اقتصاد و جامعه، شماره 1 ،1975 منتشر شد.
[4] Nicos Poulantzas, Fascism and Dictatorship, NLB, London 1974.
[5] Politics and Ideology, p. 101.
[6] Ibid. p. 159.
[7] Ibid. p. 108.
[8] Ibid. p. 173.
[9] Ibid. p. 174.
[10] Ibid. p. 173.
[11] Ibid. p. 124.
[12 [لاكلائو در انتقادش از نظريههاي پوپوليستي، بهطور خلاصه اشاره ميكند ــ با تاييد ظاهري ــ كه نظريهاي كه پوپوليسم را نه
بهعنوان يك جنبش، بلكه يك ايدئولوژي (حاوي عناصري مانند خصومت با وضعيت موجود، عدم اعتماد به سياستمداران سنتي، توسل
به مردم و نه طبقات و غيره) مفهومپردازي ميكند، ميتواند از سوي انواع جنبشهايي اقتباس شود كه هر يك پايهي طبقاتي متفاوتي
دارند. تنها انتقاد او از اين نوع نظريه اين است كه (الف) ويژگيهاي نمونهوار ايدئولوژي پوپوليستي را به شيوهاي كاملا توصيفي ارائه
كرده است … (ب) هيچ چيز درباره نقش عناصر كاملاً پوپوليستي در يك صورتبندي اجتماعي متعين گفته نميشود (سياست و
ايدئولوژي، ص. 147 .(دقيقاً تلاشهاي خود لاكلائو معطوف به اين دو جهت بوده است.
[13] Politics and Ideology, p. 147.
[14 [براي شرح تفاوتهاي ساختاري بين اين دو نوع حزب دستنشاندهپرور، ر. ك. به كتاب ولينعمت و دستنشاندهها به كوشش
ايي گلنر و جي واترز (به ويژه مقالات پي لويزوس، سابري سياري، سمير خلاف)، لندن 1977؛ و كتاب دوستان، هواداران و
جناحها به كوشش. اس. دبليو اشميت و ديگران، بركلي، 1977.
[15] Politics and Ideology, p. 196.
[16 [سيدني تاروو، كمونيسم دهقاني در ايتالياي جنوبي، نيوهاون، 1967 .همانطور كه حزب كمونيست ايتاليا را نميتوان پوپوليست
دانست، استدلال مشابهي در خصوص احزاب فاشيست وجود دارد. با توجه به تفاوتهاي سازماني و ساختاري عميق بين احزاب
پوپوليست فاشيستي و محافظهكار، مثلاً نوع آمريكاي لاتيني (همانگونه كه ديديم، خود لاكلائو به بعضي از اينها اشاره ميكند)، بسيار
گمراهكننده است كه آنها را زير يك برچسب يككاسه كنيم. كاستي لاكلائو در تمايز ايدئولوژيهاي پوپوليستي از جنبشهاي
پوپوليستي او را به اين نوع طبقهبندي ناپخته سوق ميدهد.
[17] Politics and Ideology, p. 175.
[18] Ibid. p. 10.
[19] Ibid. p. 115.
19
[20] Gino Germani, Politica y Sociedad en una Epoca de Transicion, Buenos Aires 1965.
Torcuato Di Tella, ‘Populism and Reform in Latin America’, in Claudio Veliz, Obstacles
to Cbange in Latin America, London 1970.
[21] See, for instance, Celso Furtado, Development and Underdevelopment, Berkeley 1967.
[22] On the concept of negative linkages or disarticulations, see Samir Amin, Accumulation on
a World Scale, Hassocks 1976; also his Unequal Development, London 1978. On the lack
of expansion of the capitalist mode of production in underdeveloped countries, see Geoff
Kay, Development and Underdevelopment: a Marxist Analysis, London 1975.
[23] For a development of this argument in relation to a specific case, see Nicos Mouzelis,
‘Class and Clientelist Politics: the Case of Greece’, Sociological Review, August 1978.
[24 [مقصود اين نيست كه شكلهاي سازماني دستنشاندهپرور و پوپوليستي ناسازگارند. با توجه به اينكه آنها در قالب عناصر يا اصول
سازمان، در اغلب ساختارهاي سياسي حضور دارند، نكته اين است كه كدام عنصر غالب است و به چه نحوي با عناصر پيراموني
مفصلبندي ميشود.
[25] Politics and Ideology, p. 148. The works in question are P. Nettl, Political Mobilisation.
A Sociological Analysis of Metbods and Concepts, London 1967; D. Apter, The Politics of
Modernisation, London 1969; and K. Deutsch, ‘Social Mobilisation and Political
Developments’, in Eckstein and Apter (eds), Comparative Politics, New York 1963.
[26] Ibid. p. 166.
[27 [دشواري ديگر در تعريف لاكلائو از فراخوانيهاي مردمي، و انگارهاش از تضادهاي مردم/ بلوك قدرت، شيوهي بهشدت نامنسجمي
است كه در آن از اصطلاح «مردمي» استفاده ميكند. مثلاً، اغلب اوقات اصطلاحات «ملي» و «دمكراتيك» مترادف با «مردمي» يا
«پوپوليستي» به كار ميرود. اين جا نميتوان به بحث دربارهي مسائل پيچيدهي ارتباط بين ناسيوناليسم، پوپوليسم و «دمكراسي» و
پيوندهاي بيشتر اين مفاهيم با سوسياليسم پرداخت. با اين حال، اين واقعيت كه لاكلائو بهطور جدي با معضل ناسيوناليسم و ارتباط آن
با جنبشهاي طبقهي كارگر كلنجار نميرود، و اين كه او غالباً فراخوانيهاي ملي و مردمي را با هم مخدوش ميكند، نشانهي ديگري از
سرشت «فراگير» تعريف او از پوپوليسم است.
[28] See Nicos Poulantzas, Classes in Contemporary Capitalism, NLB, London 1975.
[29] For an elaboration of this argument, see Nicos Mouzelis, Modern Greece: Facets of
Underdevelopment, London 1978, pp. 46 ff.
[30] Politics and Ideology, p. 10 (italics added).
[31] Ibid. p. 59.
[32] Ibid. p. 61.
[33 [در حقيقت، اين مسئله با ترديد كمتر و وضوح بيشتر مدتها قبل از مد ضدتجربهگرايي آلتوسري مطرح شده بود. براي مثال، ر. ك. به
تبيين علمي اثر آر. بي. بريتويت، كمبريج 1914 ،صص. 76ـ78؛ دوراههها اثر جي. رايل، لندن، 1962 ،صص. 89ـ92.
[34] Politics and Ideology, p. 71.
[35 [يك نمونه خوب از اين نوع گفتمان اساساً عقلباورانه، تلاش براي استنتاج ويژگيهاي اساسي دولت سرمايهداري از «منطق سرمايه»
يعني از محدوديتهاي دستگاهمندي است كه بازتوليد شيوهي توليد سرمايهداري بر نظام سياسي تحميل ميكند. براي بررسي نمونهاي
از چنين آثاري به زبان انگليسي، ر. ك. به جان هالووي و سول پيكيتو، دولت و سرمايه: يك بحث ماركسيستي، لندن 1978 .
لينك كوتاه شده در سايت «نقد»: T1-p9vUft/me.wp://https